#پارک_پارت_67


- خدافظ.

بعد هم رفتم سمت مامان اینا.عمه اومد پیشم و گفت:

- دیدی چه به فکرت بودم؟

- واسه چی؟

- آرتا رو فرستادم پی نخود سیاه تا شما دوتا دو دیقه تنها باشین.

- عمه این کارا چیه آخه؟

- حرف نباشه.بعدا میای میگی عمه جونم دستت درد نکنه.راست میگفتی.

- برو عمه،برو رمانم زیاد نخون.به شوهرت برس.

- حالا میبینیم.

- برو،خدافظ.

خندید و خدافظی کرد و رفت.اصلا انگار نه انگار 30 سالشه.هنوز تو رویاهاش زندگی میکنه.وقتی با همه خدافظی کردیم،رفتیم سمت خونه و واسه عروس برون نموندیم.وقتی رسیدیم خونه،اول از همه کفشامو درآوردم.آخ که پام درد گرفت.لباسامو به بدبختی عوض کردم و بعد از یه دوش نیم ساعتی،پریدم رو تختم و خوابیدم.

صبح با نوری که از پنجره میومد،بیدار شدم.اه.بازم بابا یادش رفته پرده رو بکشه.بلند شدم و پنجره رو بستم و پرده رو هم کشیدم و یه نگاه به ساعت کردم دیدم 11هه.عجب.چقدر زود بیدار شدما.تختمو مرتب کردم و یه آبی به دست و صورتم زدم و رفتم توی آشپزخونه.هیشکی نبود.خوابیدن یعنی؟چه جــــــالب.یه بیسکوییت و شیر کاکائو از توی یخچال برداشتم و رفتم توی اتاقم.شروع کردم به خوردن که یهو یاد دلارام افتادم.گفته بود دوشنبه خونه ی عمش دعوت بودن.گوشیمو بر داشتم و بهش زنگیدم:

- الو…

- سلام دِلی جون خودم.

- سلام آتی جون خودم.چِطو مِطوری؟

- خوبم.تو چی؟

- منم عــــالی.

- به به.چی شده کبکت خروس میخونه؟

- واااااای آرتی.نمیدونی دوشنبه چی شد؟

romangram.com | @romangram_com