#پارک_پارت_132
بعد بابا رو به من گفت:
- بابا جان آقا ارشیا رو راهنمایی کن اتاقت.
من که بلند شدم،ارشیا هم بلند شد و رفتیم سمت اتاقم.در رو باز کردم و اول ارشیا وارد شد،بعد من.
ارشیا که مستقیم نشست روی تختم،منم نشستم روی صندلی کامپیوترم.ارشیا با لبخند گفت:
- خب خانوم من چطوره؟
منم که این وسط کرمم گرفته بود،گفتم:
- از کجا معلوم من جواب مثبت بدم که تو میگی خانوم من؟
یهو وا رفت و گفت:
- یعنی جوابت…منفیه؟
- باید فکر کنم.
خندید و گفت:
- حالا فکراتو هم میکنی.فعلا بیا بشین کنارم باید یه چیزیو بهت بگم.
رفتم کنارش نشستم که شروع کرد به حرف زدن:
- یه سری چیزا هست که همین اول کاری باید بهت بگم تا جای شَک و شُبهه ای باقی نمونه.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- خب بگو.میشنوم.
- اول اینکه حتما تا الان جریان عسل و آرشام رو شنیدی،درسته؟
- آره.
- ببین درسته من پسر عموی آرشامم و باباهامون با هم داداشن،ولی اخلاق بابای من با بابای آرشام اصلا قابل قیاس نیست،بابای آرشام یه مرد کاملا جدیه و توی خونَش همیشه مرد سالاریه،ولی بابای من اصلا اینطور نیست.منم به بابام رفتم دیگه.بابام تا حالا دستش روی مامانم بلند نشده،حتی از گل نازکترم بهش نگفته.بخاطر همین اختلاف اخلاقای بابای من و آرشام،ما زیاد باهاشون رفت و آمد نداریم.از این نظر خیالت راحت،فکر نکنی منم یکیم لنگه ی آرشاما.
romangram.com | @romangram_com