#پارک_پارت_124
مامان – الو…
- …
- سلام…بله بفرمایین.
- …
- امر خیر؟
- …
- خواهش می کنم.قدمتون بر چشم.فقط ببخشید معرفی می کنین؟
- …
- باشه.پس دو روز دیگه یعنی پنجشنبه ما منتظرتون هستیم.
- …
- مراحمین.خدانگهدار.
مامان که تلفن رو قطع کرد،گفتم:
- کی بود مامان؟
- نمی دونم خودشو معرفی نکرد.گفت واسه امر خیر میان.
- خب حداقل یه مشورت می کردی همینجوری گفتی بیان.من که فعلا قصد ازدواج ندارم.
- خیلی محترمانه صحبت کرد،دلم نیومد بگم نه.صداشم خیلی آشنا بود ولی هر چی فکر می کنم یادم نمیاد کی بود.
- باشه ولی به هر حال من جوابم منفیه.
- حالا تو بذار بیان،باشه.
رفتم توی اتاقم و روی تختم دراز کشیدم.آخه من که عاشق ارشیا ام.چجوری بذارم یه خواستگار بیاد؟خیانت نیست؟نه بابا من که جوابم منفیه.با همین فکرا به خواب رفتم.وقتی بیدار شدم،درسای فردامو مرور کردم،یکم تو اینستاگرام چرخیدم و بعد از شام دوباره خوابیدم.
romangram.com | @romangram_com