#پارک_پارت_119
ارشیا با خنده گفت:
- علیک سلام خانوم خرابکار.
خندیدم و رفتم طرفش که دیدم آرایشش کاملا پاک شده.گفتم:
- خدایی دیدی چه خوشگلت کردم؟
- بعله خیــــلی.
آرتا – حالا کجا رفته بودی؟
من – رفتم خونه دِلی اینا.
آرتا – آهان.
من - راستی ارشیا من میخواستم یه چیزی بپرسم ازت.
ارشیا - بپرس.
من - الان نه،بذار برم لباسامو عوض کنم،بعد.
ارشیا – باشه.
لباسامو که عوض کردم،آرایشمو پاک کردم،دست و صورتمم شستم و رفتم نشستم روبروشون.گفتم:
- ظهر با دِلی و شادی و شایان رفته بودیم پارک،که یهو اکیپ توی پارک رو دیدیم.بعد از سلام و اینا،یهو امیر با یه صدای پر تمسخری گفت آقا ارشیاتون نیومدن؟منم گفتم نه با آرتا کار داشتن نیومدن.که گفت لابد رفته سر قرار.صادق بهش گفته داداش بس کن اینکه چیزی نمیدونه.یهو امیر عصبانی شد گفت چی چیو نگم؟هی نگو نگو نگو؟اتفاقا بذار بگم تا بفهمه با چه آدم پستی طرفه.بذار بفهمه اون بود که عشقمو از چنگم در آورد و از این حرفا.بعدم گذاشت از پارک رفت.از بچه های خودمون که پرسیدم،اونا گفتن نمیتونن چیزی بهم بگن و بیام از خودت بپرسم.حالا بهم میگی دلیل حرفاش چی بود؟اصلا چه اتفاقی بینتون افتاده که امیر اینجوری ازت کینه داره؟
حرفام که تموم شد،دیدم آرتا غرق افکارشه و ارشیا هم رگ پیشونیش برجسته شده و صورتش قرمز شده و توی فکره.آخی بچم…بعد از چند دقیقه،به زور و با صدایی که انگار از ته چاه در میومد،شروع کرد به تعریف:
- من همون روزم حرفامو به بچه ها گفتم،واقعیتو گفتم اما فکر نکنم کسی باور کرده باشه.آرتا تو هم بودی یادته؟
آرتا هم بدون هیچ حرفی سرشو به نشونه مثبت بالا پایین کرد.
ارشیا ادامه داد:
- حالا دوباره میگم،اما فقط به تو و آرتا.دیگه هم این داستانو بازگو نمیکنم.امیدوارم حداقل شما دوتا باور کنین.
romangram.com | @romangram_com