#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_87
-عه؟چطور تا ديروز ک ميبوسيدمت احساس ناامني نميکردي..حالا ک فهميدي من سالمم احساس ناامني ميکني؟
سرخ شدم..داشتم اب ميشدم جلو ايدين..
ايدين ک فهميد سعي کرد بحثو عوض کنه:پويا چرا لجبازي ميکني باهاش؟
و رو به من گفت:ميشه دليل رفتنتو بدونم؟
پوزخند زدم:وقتي ايشون سالمن دليلي براي پرستاريه من نميمونه..
پويا با عصبانيت جواب داد:دِ اخه دختر نميگي بعد رفتن يهوييت شاهين چي فکر ميکنه؟
ناراحت شدم ازاينک بفکر نقششه..دلم ميخواست بخاطر خودم اصرار ب بودنم کنه..
از سر لجبازي گفتم:مشکل خودتونه..
-ن ديگ..وقتي ب تو گفتيم ماجرارو مشکل توهم حساب ميشه..
نگاش کردمو توفکر اين بودم ک جوابي بهش بدم ک ايدين گفت:خيلي خب..من ميدونم هنوز تو شُکي..ي چندروز برو خونت تا اروم شي..ولي ن براي هميشه..
سري تکون دادم..همينم خوب بود..حالا تاچند روز ديگ يکاريش ميکنم..الان اصلا نميخواستم باپويا برخورد داشته باشم..بايد کمي راجب موقعيتم فکرميکردم..
بسمت درحياط رفتم ک پويا ازتوهال داد زد:فردا ميام دنبالت
منم مطابقش دادزدم:ديگ منو نميبيني..
و قبل ازاينک عکس العمل پويارو ببينم درو محکم بستم..
سوار تاکسي شدم و توراه ب اين فکرکردم ک خونه خودم ک نميتونم برم چون مستاجر هست..پس ميرم پيش لاله ب بهونه اينک ميخوام چندروز پيش عمورضا بمونم..اره اين خوبه..
جلوي دروايسادم..اميدوارم يکيشون خونه باشه حداقل..طبق معمول در باز بود..بسمت واحدمون رفتم و زنگو زدم..
خيلي زود درباز شد و لاله باديدنم جيغي کشيدو پريد بغلم..باخنده گفتم:خوبه همين امروز ديديم همو..
مشتي ب پشتم زدو گفت:گمشو..نميشه بهش ابراز شادي کرد..
ازم جدا شدو باديدن چمدونم با تعجب نگام کرد..از جلوي در کنارش زدم و درحالي ک وارد ميشدم گفتم:تعريف ميکنم برات..
با ديدن خونه خالي فهميدم ک خاله و ياسين پيش عمورضا ک فردا مرخص ميشه موندن..
romangram.com | @romangram_com