#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_123


دوباره دستام شروع ب لرزيدن کرد..‏

اونم ک روپا نشسته بود سريع بلندشد و چيزي گفت..‏

ک حداقلش فهميدم هرچي هست بنفعم نيست..‏

دستشو برد سمت صورتم ک سريع دستشو پس زدم..خواستم ازش دور بشم ک فورا بازومو گرفت..‏

تنها کاري ک ميتونستم بکنم اين بود ک باپام ضربه اي محکم ب بين پاهاش بزنم..‏

دستش ازبازوم سرخورد و ازدرد خم شد..اما اونقدر هيکلي و سگ جون بود ک دوباره خواست بگيرتم..‏

دستش رفت سمت موهام براي کشيدن ک جيغي کشيدمو ازش فاصله گرفتم..‏

لحظه اخر دست بزرگش ب گردنم خورد و علاوه برزخم کردن گردنم باعث پاره شدن گردنبند شد و همونجا افتاد..‏

امامن فقط ميدويدم..انقدر ترسيده بودم ک حتي جرئت برگشتن و برداشتن گردنبند ک تنها راه نجاتم بودو نداشتم..‏

اونقدر ازش دويدمو دور شدم ک فهميدم ب قسمت ديگ اي ازشهر رسيدم..‏

نفس نفس ميزدم..سوزش دستو پام بماند ک موقع دويدن چندبار افتادم..‏

چندتا سرفه کردم..کم کم اشکم دراومد..خدايا من ديگ طاقت ندارم..يامنو پيش پويا برگردون يا حداقل بهم ي سرپناه بده..‏

باچشماي اشکي وديد تار داشتم ازخيابابون رد ميشدم ک بوق ماشيني باعث شد باترس عقب برم و دوباره بيافتم زمين..‏

ناله اي ازسر درد کردم..بايد چيکار کنم؟؟

ب سختي بلندشدم..نگام رفت سمت بيمارستان بزرگ و نوراني اونور خط..‏

اينبار بااحتياط ب اون سمت رفتم..سرم داشت گيج ميرفت..‏

ب دربيمارستان ک رسيدم طاقت نياوردم..‏

چشمام سياهي رفتو لحظه اخر حس کردم رو پله ها افتادم..‏

‏******‏

سروصدايي ک ميومد باعث شد چشمامو بازکنم..‏

romangram.com | @romangram_com