#نگهبان_آتش_پارت_97
یه زن قدرتمند و شکست خورده که به عالم و آدم شک داشت.. به حتم بعد از دیدن من.. جوونی بیست و هشت ساله نمی تونست اعتماد کافی پیدا کنه.. من هم ابدا نمی خواستم عجله کنم.. بهش این فرصت رو می دادم تا کم کم من رو باور کنه.. حالت خاصی به صدام دادم..
-واقعا؟
و به اطراف نگاه کردم
-یعنی شما صحت وجودی و ذکاوت من رو از چندتا تیکه سنگ و آهن مشخص می کنید؟
انگار انتظار این جواب رو نداشت.. خوشش اومد من خط این نگاه رو از حفظ بودم نزدیکم شد.. تکون نخوردم حالا یک قدم فاصله داشت قدش تا چونم میرسید..
-نه خوشم اومد چه جسارتی..
بوی عطرش داشت حالم رو بهم میزد.. سرد جواب دادم
-این جسارت نیست.. حقیقته
لباش بازموند اما بعد بلند شروع به خندیدن کرد..
این عکس العمل رو حدس میزدم.. پنهون کردن تعجب پشت خنده های بیجا.. سری تکون دادم
-من خیلی کار دارم
واز کنارش رد شدم و به سمت در اتاق رفتم.. این بار نریمان به حرف اومد:
-کجا؟
ایستادم.. لیلی دیگه نمی خندید..
-مواظب رفتارت باش بدون کی جلوت ایستاده
تمام حرف هارو تک تک و پرحرص بیان می کرد..آفرین ازاین بهتر نمیشد.. من دنبال این نریمان بودم.. نگاه پراز تحقیرم رو که پشت لایه ای از غرور پنهون کرده بودم به لیلی دوختم..
-من از شما نخواستم که بیاید اینجا من فقط یه طراحم که شما حتما منو می شناسید..
تویه حرکت نریمان یقه کتم رو به مشت گرفت.. بوی عطرش رو دوست داشتم
-دهنت رو ببند مواظب..
romangram.com | @romangram_com