#نگهبان_آتش_پارت_143

ودر حمام رو بستم هنوز لباس خوابم تنم بود شونه بالا انداختم دوش کاملی گرفتم و بعد از پوشیدن حولم بیرون اومدم.. تختم مرتب بود و شب خوابم هم خواموش شده بود مقابل آینه نشستم.. چشمام ورم کرده بود درست مثل یه مداد تراش گرد.. خیلی زود موهام روخشک کردم واز کمد یه بافت نارنجی یقه شل پوشیدم این رو بابا برام توی کریسمس گذشته گرفته بود.. یه ساپورت مشکی برداشتم

موهام رو بافتم و بایه گل سر نارنجی بستم و رو شونم ریختم و صندل مشکی راحتی پوشیدم... از اتاق خارج شدم از آشپزخونه صدای صحبت میومد.. خیلی استرس داشتم.. بعداز دیشب از بر خوردش میترسیدم اما به خودم جرات دادم و جلو رفتم.. وارد که شدم دیدم که پشت میز درست بالاترین جانشسته بود موهاش رو بالای سرش بسته بود ورژلب قرمز و چشمای سبزش توجهم رو جلب کرد.. حتی پلیور طوسی رنگش به پوست سفیدش خیلی میومد..

شکوه داشت براش شیر میریخت اونم با غرور حتی نگاهش نمیکرد..

-چرا ایستادی؟

شوک زده دستو پام رو گم کردم

یعنی متوجه اومدنم شده بود اما اون که.. نگاه ازش گرفتم.. آروم گفتم:

-سلام

پوزخند زد و بدون اینکه حرفی بزنه روبه شکوه گفت:

-به مهمونمون برس..

چشمام تا حد ممکن گشاد شد و شکوه با ناراحتی گفت:

-اما ایشون که...

صداش رو کمی بالا برد

-کسی از تو نظر نخواست.. به کارت برس

باز اشک توچشمام حلقه بست از اومدن پشیمون شدم خواستم برگردم که با حرفش در جا خشکم زد.. یعنی شکوه هم نمیی دونست که لیلی مادر منه؟

-توهم درست مثل خودشی.. یه احمق بی دست و پا..

بانفرت نگاهش کردم.. پوزخند صداداری زد که دلم خون شد.. چاقو رو به طرفم گرفت و با تحقیر ادامه داد:

-همون چشم ها و همون نگاه عاجزانه.. تو رو درست مثل خودش تربیت کرده..

وهمون طور که کمی از شیر نوشید.. گفت:

-فقط تا همین اندازه توان داشته


romangram.com | @romangram_com