#نگهبان_آتش_پارت_140
-صدف؟
به خودم اومدم
-جانم؟
-حواست به کجا سرگرمه؟
خواستم حرفی بزنم که تاویار رو دیدم که آروم به طرف در عمارت میرفت..
-بابا من باید قطع کنم..
نگران پرسید:
-چیزی شده؟ خوبی؟
-آ آره خوبم.. میبوسمت
و دهنه گوشی رو بوسیدم
-باشه.. شب بخیر منم برم
چشم بر نمیداشتم.
-باشه خداحافظ..
و گوشی رو قطع کردم.. داشت میرفت؟ حتی نمیدونم چرا از اون به کسی نگفتم؟ اون کی بود؟
بااون زن که... بااون چه ارتباطی داره؟ خیلی مرد عجیبیه آرمش خاصی توی رفتارش هست.. مثلا همین راه رفتنش.. حتی تو لحن صداش و...
به ناگاه تصویر مردمک های سیاهش سرمیز شام مقابلم زنده شد.. از در خارج شد.
چه نگاهش سیاه بودن.. درست مثل نگاه کردن به دریا توی شب، زمانی که حتی ماه هم تو آسمون نیست.. بی نظیر اما مخوف.. پشتم لرزید.. سری به چپ و راست تکون دادم.. من چرادارم به اون فکر میکنم.. پشت کردم
-چرا؟
به ساعت روی دیوار نگاه کردم.. نه شب رو نشون میداد.. به سمت میز توالتم رفتم.. توی آینه به خودم نگاه کردم.. چشمام دو کاسه خون شده بود و تمام صورتم قرمز به نظر می رسید.. رد اشک روی گونم جامونده بود
romangram.com | @romangram_com