#نگهبان_آتش_پارت_133

-چیز قابل توجهی نیست.. فقط دختر یه دوسته قدیمیه..

در یک آن ابروهام بالا پرید و قاشق از دست های صدف روی میز افتاد.. اما من.. اعتراف میکنم اینبار بدجور متعجب شدم نریمان گفته بود اون دخترشه اما چیزی که عجیبه انکار کردنش بود.. طبق گفته ی نریمان بعد از رفتنش نابود شده و اما حالا... خیلی زود خودم رو جمع و جور کردم.. با بی حالتی گفتم:

-پس که اینطور..

روبه صدف لب زدم:

-خوشبختم.. اون روز نشد بگم اما حالا ممنونم.. فکر کنم با هم بی حساب شدیم..

سر بالا کرد و من دریای سیاه ابری چشماش رو دیدم

و صدای لیلی که آثاری از خشم داشت حلزونی گوشم رو به لرزه انداخت:

-انگار گرسنه نیستی برو تو اتاقت

چشم از من بر نمیداشت

-مگه با تو نیستم؟

نگاهش کردم این چه برخوردی بود؟

-صدف؟

وصدف از پشت میز بلند شد.. مشخص بود سعی داشت خوددار باشه.. اما من مثل آدمای معمولی خودم رو مات یه مشاجره خانوادگی نشون دادم در حالی که مغزم از پستی این زن هرزه مثل قطار سوت می کشید.. با صدایی که به زور سعی میکرد نلرزه گفت:

-خیلی ممنونم.. من.. من میرم..

و نگاه آخرش چیزی داشت که نفهمیدم..

-نوش جان

و با دو از سالن دور شد..

-شام چطور بود؟

انگار نه انگار یکم پیش چیشد.. منم درست مثل خودش بی خیال جواب دادم:


romangram.com | @romangram_com