#ننه_سرما_پارت_89
هنوز همونجا بود!
اعصابم خراب خراب بود!حتما سرما می خورد!خیس خیس شده بود!خیلی جلو خودمو گرفه بودم!
باید حمل کنم!اون باید بره!
قلبم تير مي کشيد! حتما سرما مي خورد!
يه ربع گذشت!
چه حالي داشت؟!
چطور دلم راضي مي شد که زير بارون ولش کنم؟!
اون بايد مي رفت! وجدانم اينو بهم مي گفت! درستش اين بود!
پس بايد صبر کنم تا خسته بشه و بره!
ساعت ده شب بود!
يه ساعت مي شد که زير بارون بود و بارونم نم نم مي اومد!
الان ديگه مي ره! مگه چقدر مي تونه صبر کنه؟!
اما چطور؟!
من که بالا تو خونه م بودم برام رو پا ايستادن سخت بود چه برسه به اون که ايستاده بود و خيس!
من داشتم نگاهش مي کردم و برام دلگرمي بود ! اما اون چي؟!
بيست دقيقه ديگه م گذشت!
چه آدم مزخرفي هستم من!
داره منو شکست ميده!
داره اراده م رو متزلزل مي کنه!
و اون چقدر قويه!
تا حالا جلو خودمو گرفته بودم!
اما گريه خودش اومد!بي اجازه!
دوستت دارم پويا! به اندازه ي تمام قطره هاي باروني که چکيد روت!
اما تو رو خدا خسته شو و برو!
تو دلت دو تا فحش م به من بده و برو!
تو حيفي! نمي خوام از هم متنفر بشيم!
وقتي چند سال بگذره و من شکسته تر بشم ،اون موقع ازم متنفر مي شي! نمي خوام اون روز رو ببينم!
برو عزيزم!
براي هميشه دوستت دارم!
و فراموش نمي کنم که چقدر خوب و آقايي!
و گوشه ي پرده رو انداختم!
صورتم رو تو دستام گرفتم و گريه کردم!
از ته دل! براي چيزي که خودآگاه از دستش دادم!
و مقاومت کردم در مقابل قلبي که بهم مي گفت دارم اشتباه مي کنم!
بايد برم چند تا قرص خواب بخورم و مثل نعش بيفتم تا به حرف دلم گوش نکنم و صداشو نشنوم!
به طرف آشپزخونه حرکت کردم که از بيرون صداي آژير اومد!
مثل برق برگشتم طرف پنجره و نگاه کردم.
يه ماشين پليس بود.دو تا مأمور ازش پياده شدن و با پويا حرف زدن! بعد يکي شون دست پويا رو گرفت و خواست بکشه اما پويا دستش رو کشيد عقب!
ديگه در اختيار خودم نبودم!
پنجره رو باز کردم و داد زدم!»
_سرکار!سرکار!
«همه بالا رو نگاه کردن! دوييدم و مانتو و روسري م رو برداشتم و مثل برق رفتم پايين!
نفهميدم کِي رسيدم بهشون که يکي از پليس ها گفت»
_شما ايشون رو مي شناسين؟!
_بله! ايشون نامزد من هستن!
_مي بخشين اما همسايه ها شک کردن و به ما زنگ زدن!
romangram.com | @romangram_com