#ننه_سرما_پارت_74
«خیلی عصبانی شدم و گفتم»
_جدی؟! پس پرونده ی منو بایگانی کردن! حکمم برام صادر شده؟!
_تو رو خدا اشتباه نکنین! قصد جسارت نداشتم!
_تو داری به من توهین می کنی!
«یه مرتبه همونجا نشست زمین! مثل آدمایی که واقعا مستأصل می شن! دلم براش سوخت!
آروم بهش گفتم»
_من چیکار کنم سعید؟!
«یواش از جاش بلند شد و گفت»
_تو رو خدا! تو رو هر کی که می پرستین به من وقت بدین! به خاطرم صبر کنین! یه خرده تأمل داشته باشین! من همه چیز رو درست می کنم! و مطمئن باشین که اشتباه نمی کنین! من جبران می کنم! من بعدش در تمام طول زندگی این گذشت و صبر و تحمل شما یادم نمی ره! قول می دم!
«و من صبر کردم ! دو سال ! و بعدش...
آسانسور رسید به آخرین طبقه ! فقط من توش بودم و سعید و یه نفر دیگه.
رفتم بیرون و داشتم دنبال دفتر ژیلا می گشتم. اون یه نفر دیگه م از اون طرف رفت و سعید مثل سایه دنبالم اومد! اصلا دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم! دروغ نگفته باشم،دلم می خواست ببینمش! اونم به خاطر اینکه بفهمم چه جوری شده! همین!
پلاک ها رو نگاه می کردم و می رفتم جلو که آروم صدام کرد!»
_مونا خانم!
«ایستادم بدون اینکه برگردم! فقط سرجام ایستادم که رسید بهم و اومد جلوم ایستاد و گفت»
_سلام!
«فقط نگاهش کردم که گفت»
_می دونم! اگه همین الان یه کشیده به صورتم بزنین ،حق دارین!خواهش می کنم اینکارو بکنین! من خوشحال می شم!
«نگاهش کردم و گفتم»
_شما بهتره زمانی خوشحال باشین که مَرد شده باشین!
«سرش رو انداخت پایین»
_اجازه می دین رد بشم؟
«نگاهم کرد و گفت»
_فقط یه لحظه!
_من کار دارم!
_من بَد بودم ! ضعیف بودم اما دست خودم نبود!
_حالا قوی شدین؟
_من دیگه اون آدم سابق نیستم مونا خانم! من...
_تو همیشه ضعیفی!
«بعد یه نگاه به لباساش کردم .کت و شلوار شیکی پوشیده بود! یه لبخند استهزاآمیز بهش زدزم و گفتم»
_هنوزم اجازه ندارین شلوار جین بپوشین؟!
«و از کنارش رد شدم ! کمی اون طرف تر،شرکت ژیلا رو پیدا کردم .زنگ زدم .برم نگشتم که ببینم داره چیکار می کنه.تا مستخدم در رو باز کرد و سریعرفتم تو شرکت و در رو پشت سرم بستم! بیچاره مستخدمه هاج و واج نگاهم می کرد! با تعجب زیاد! و بلافاصله پرسید»
_چی شده خانم؟!
«فهمیدم که وضع چهره م افتضاحه! یه لبخند بهش زدم و گفتم»
_من دوست خانم برکت هستم !
«تا اینو گفتم با خنده گفت»
_بله! بله! بفرمایین! خانم منتظرتونن! بفرمایین!
«بعد رفت جلو یه اتاق و در زد و رفت تو و گفت»
_خانم مهمون تون تشریف آوردن!
«ازش تشکر کردم و رفتم تو اتاق ،ژیلا پشت به میز نشسته بود و تا منو دید از جاش بلند شد و اومد طرفم و گفت»
_سلام! کجایی گرسنگی...
«بعد یه آن مکث کرد و چهره ش رفت تو هم و گفت»
_چیه؟چی شده؟!
«فقط نگاهش کردم که زود مستخدمش رو رَد کرد و دست منو گرفت و برد رو یه مبل نشوند و گفت»
_چی شده مونا؟!
«آروم بهش گفتم»
romangram.com | @romangram_com