#ننه_سرما_پارت_70

-پس شمام از اینکه ادما رو مثل جسد نکنن زیر زمین موافقین؟!

-من هیچوقت دلم نمی خواد ادما رو مثل جسد ببینم!

"نگاهم کرد و لبخند زد!

کمی بعد تقریبا رسیده بودیم که گفت"

-فردا کاری دارین؟

-اره!یه خرده باید به خونه برسم!نظافت و خرید و این چیزا!

"دیگه چیزی نگفت تا رسیدیم دم خونه و از ماشین پیاده شدیم که گفتم"

-واقعا عالی بود پویا!شما در سورپرایز کردن ادما استادین!خیلی بهم خوش گذشت!

"بعد یه کم دست دست کردم و با حجالت اروم بهش گفتم"

-می بخشین که تعارفتون نمی کنم خونه!چون...

"نذاشت بقیه ی حرفم رو بزنم و گفت"

-کاملا طبیعیه!

"با یه لبخند شرماگین بهش زدم و گفتم"-بازم ممنون!از همه چیز!

-بهتون تلفن می کنم!

"خندیدم و گفتم"

-پس فعلا خدانگهدار!

-خدانگهدار!

-اروم رانندگی کنین!

-حتما!

"بعد با لبخند با دست ازش خداحافظی کردم و در خونه رو باز کردم و رفتم تو و رفتم بالا و تند در اپارتمان رو باز کردم و رفتم تو و بدون اینکه چراغا رو روشن کنم رفتم پشت پنجره می خواستم ببینم رفته یا هنوز پایینه!نمی دونم دلم می خواست!پایین باشه یا رقته باشه!شاید هیچکدوم!دلم می خواست بالا باشه!

از پشت شیشه نگاه کردم!رفته بود!

چند دقیقه همونجا ایستادم و بعد چراغا رو روشن کرد م وتند لباس مو عوض کردم!خیلی خسته بودم!یعنی خسته نبودم خوابم می اومد!

دست و صورتم رو شستم و مسواک کردم و رفتم تو رختخواب!

چشمامو بستم و به اون فکر کردم!وبا فکرش خوابیدم!

فصل هشت

فردا صبحش به زور ساعت3 از خواب بیدار شدم .باید یه خرده به زندگیم می رسیدم!نظافت و خرید!

یه نسکافه درست کردم و با اید دیشب و دیرو و روزهای قبل و با یه لبخند بی اراده روی لبم نشستم و مشغول خوردن شدم!

خوردن یه فنجون نسکافه نیم ساعت طول کشید!یعنی همراه نسکافه مزه مزه کردن لحظات این چند روز نیم ساعت طول کشید!

اصلا دلم نمی خواست این یاداوری رو تموم کنم اما چاره نبود!از جام بلند شدم!باید اول می رفتم خرید.صبح خرید گوشت و مرغ و این چیزا.عصری م خرید لباس و کفش و این چیزا!

داشتم اماده می شدم که صدای ایفون بلند شد!تا تصویر پویا رو توش دادیم واقعا به خودم لرزیدم!نکنه کارم داشته باشه و مجبور بشم برم پایین !نه ارایشی نه چیزی!

گوشی رو برداشتم و گفتم "

-سلام!

"اما نمی دونستم که بعدش چی بگم که گفت"

-سلام !ببخشین بی موقع و بی خبر مزاحم شدم!

-خواهش می کنم!

-لطفا در رو باز کنین!

"بی اختیار در رو باز کردم!یه لحظه از میدان دید خارج شد و دوباره برگشت.تو دستش یه چیزایی بود!اومد تو!مونده بودم چیکار کنم؟!نکنه بیاد بالا!نمی دونستم باید همونجا بمونم یا برم و خودمو اماده کنم!اما چند لحظه بیشتر طول نکشید که دوباره برگشت و گفت"

-اسانسور رو زدم بیاد بالا!یه چیزایی براتون گرفتم!برش دارین!

"با تعجب گفتم"

-چی؟!چی گرفتین؟!

-کمی گوشت و مرغه!

"یه لحظه موندم وبعدش گفتم"

-چی؟!

-بهتون تلفن می کنم!فعلا خداحافظ!

"تا خواستم حرف بزنم و رفت!دوییدم طرف پنجره که لحظه ی اخر دیدمش!با دو تا دستام با حالت گیجی سوال بهش علامت دادم که یه دستی تکون داد و سوار ماشینش شد و باسرعت رفت!

با یه لحظه مکث دوییدم طرف در و بازش کردم و رفتم بیرون و در اسانسور رو که رسید بود بالا زدم !وای خدای من!


romangram.com | @romangram_com