#ننه_سرما_پارت_65
_اون طوری تمرکز ندارم! خواهش می کنم عنایت کنین و متوجه ی موقعیت من باشین!
_موقعیت من چی؟
- حرف شما متین. اما اجازه بدین بریم یه جای مناسب با هم صحبت کنیم.
بازم با ترس و لرز دنبالم اومد تا به یه ابمیوه فروشی رسیدیم و رفتیم توش که دو تا ابمیوه سفارش داد و با احتیاط، مثل اینکه یه عده در تعقیبش هستند، نشست و گفت:
- جای شلوغی اینجا!
- من جای دیگه رو سراغ ندارم!
- بله! بله!
- خب بفرمایین!
- عرضم خدمتتون که داریم امده میشیم که انشالله، بی حرف پیش برای امر خیر مزاحم تون بشیم!
- آمادگی شما چقدر طول می کشه؟
- متاسفانه یکی از اقوام به رحمت ایزدی پیوستن و احترام روزهای عزاداری واجبه! به امید خدا بعد از گذشت ایام سوگواری حتما خدمت می رسیم!
یه خرده فکر کردم و گفتم:
- این که مساله پیچیده ای نبود!
- خب در انظار عمومی صحیح نیست که....!
- باشه، باشه! حالا کی ایام سوگواری تموم می شه؟
- انشالله بیست روز، یک ماه دیکه.
و این بیست روز یه ماه تبدیل شد به سه چهار ماه و بازم خبری نشد! و این سه چهار ماه، سه چهار ماه چند بار تکرار شد؟!
چرا قبول کردم که به خاطرش صبر کنم؟ من که خواستگار داشتم؟
پس دوستش داشتم که به خاطرش صبر کردم! اما اون چی؟!
از جام بلند شدم! حوصله ی دوباره و دوباره مرور کردن گذشته رو نداشتم!
باید اماده می شدم. چیزی به ساعت نه نمونده بود! پویا، سعید نیست. سعید مثل یک ادمک بود! یه ادمک تحت فرمان خانواده و پدرش! پویا پسر مستقل و با اراده اس!
داری چی میگی با خودت؟ داری چیکار می کنی؟ پویا چند سال از تو کوچیکتره! امکان نداره خونواده ش بذارن با تو ازدواج کنه! خیلی خوش خیال شدی آ!
چه کسی داشت اینا رو بهم می گفت؟!
تصویر خودم تو آینه!
داشتم ارایش می کردم! جلوی اینه!
خودم داشتم با خودم حرف می زدم! و جالب این بود که حرف درستی ام می زنم!
تصویرم داشت بهم حقیقت رو می گفت.
به حرفاش اهمیت ندادم و به ارایشم ادامه دادم و گذاشتم هر چی دلش می خواد بگه!
یه خرده بعد اماده شدم. نیم ساعت وقت داشتم. لباسم رو پوشیدم و فقط مونده بود مانتو و روسری ام. اونم گذاشتم وقتی پویا اومد بپوشم.
لازم بود که کمی منتظر بمونه.
رفتم رو مبل نشستتم. یه مرتبه تو فکرم اومد نکنه این دفعه پویا با تاکسی بیاد دنبالم! خب عیبی نداشت! ماشینم تو پارکینگ بود! با اون می رفتیم. ساعت رو نگاه کردم! بیست دقیقه به نه بود.
چه جور شخصیتی داشت پویا؟ متولد چه ماهی بود! باید حتما ازش بپرسم! ساده و صادق! محکم و بااراده! احساساتی! گرم و صمیمی!
یعنی ممکن بود همین امشب بهم پیشنهاد ازدواج بده/ اگه پیشنهاد داد چی باید بگم؟ بگم در موردش فکر کنم؟ خب اونو که حتما باید بگم! بلافاصله که نباید جواب داد! اما بعد از فکر کردن چی؟ بهش بگم اره؟
عجب دیوونه ای هستم من! اصلا چطوری می تونم بهش نه بگم؟
تو ذهن ام مجسمش کردم! خوش قیافه، خوش تیپ، قد بلند و چهار شونه! ملایم و ارام.
خنده ام گرفت ! خنده شوق و لذت!
دوباره ساعت رو نگاه کردم. ده دقیقه به نه بود.
دو ساعت پیش باز می خواست پشت تلفن باهام حرف بزنه! می خواست بگه؟ چرا نذاشتم حرف بزنه؟ شاید چیز خوبی می خواست بهم بگه!
دوباره خندیدم! یعنی لبخند زدم! یه لبخند کوچولو که از صد تا خنده قشنگ تره!
احتمالا همون حرف رو تو ماشین بهم می گه!
خواستگاری!
بعد من بهش چی بگم؟
یه ابخند بزنم و بگم پویا من واقعا غافلگیر شدم؟
ممنون که منو برای زندگی اینده ات انتخاب کردی اما نه پویا جان! اصلا انتظار خواستگاری را نداشتم! باید فکر کنم!
مرسی پویا جان اما بهتر نیست بعدا در موردش صحبت کنیم؟
اول یه نگاهش می کنم و بعد می گم پویا جان تو از من چند سال کوچکتری!
romangram.com | @romangram_com