#ننه_سرما_پارت_61
«سرش رو تکون داد و گفت»
_ اِی!
_اما این اِی فقط برای چند روزه رعنا جون!
_یعنی خوب نیست؟
_اگه از من بپرسی میگم زندگی اینجاست! می خوای اینجا رو ول کنی و بری میون دود و آهن و سر و صدا که چی رو پیدا کنی؟!
_آخه اینجا یه محیط بسته س !
_و فکر می کنی که شهر محیط بازه؟
«یه لبخند دیگه بهش زدم و گفتم»
_پس گوش کن ببین چی بهت می گم! تو هر چی که دلت بخواد اینجاست! اینجا شاید کوچیک باشه اما بسته نیست ! هر چی که بخوای اینجا داری ! آرامش،آسایش ،چند وقت دیگه م به سلامتی ازدواج می کنی !بعد خانواده تشکیل می دی! میون کسایی هستی که براشون مهمی! هیچ استرسی نداری ! اینطورم که شنیدم از نظر مالی هیچکس اینجا مشکل نداره! پس دنبال چی هستی؟! شاید شهر اولش به نظر خوب بیاد اما خیلی چیزات رو توش از دست می دی و بعدشم خودتو توش گم می کنی! یه وقت متوجه می شی که برای دو سه ساعت خواب ساده و راحت که اینجا اصلا به نظرت نمی آد،باید به هزار جور قرص و دارو متوسل بشی ! تنها می مونی! با یه عالمه دروغ و ریا و تظاهر!
شاید با هزار جور سختی یه کم پول بیشتر دربیاری اما در مقابلش باید خیلی تاوان بدی!
«یه خرده فکر کرد و گفت»
_شما دانشگاه رفتین؟
_آره!
_کار می کنین اونجا؟
_نه!
_چرا؟
_وقتی مدرکم رو گرفتم مادرم مریض شد .مجبور شدم ازش نگهداری کنم! بعدش فوت کرد و یه خرده بعد از اون پدرم مریض شد! چند سال بعدم اون فوت کرد! اینجوری سرم به اونا گرم بود!
_خدا رحتمشون کنه!
_مرسی عزیزم!
«بعد نگاهش کردم که بهم لبخند زد .منم بهش لبخند زدم و گفتم»
_اگه بری شهر ،این لبخند قشنگ خیلی زود از روی لبت محو می شه! مسخ می شی!
«یه خرده مکث کرد،احساس کردم می خواد یه چیزی ازم بپرسه اما خجالت می کشه!»
_اگه چیز دیگه ای می خوای بپرسی،بپرس!خجالت نکش !
«سرش رو انداخت پایین و آروم گفت»
_به خاطر پدر و مادرتون ازدواج نکردین؟
_نه! ازدواج نکردم چون همجنس خودم رو پیدا نکردم! اگرم می خوای بپرسی مجرد بودن چه جوریه باید بهت بگم خیلی مزخرف ! تنهایی،غم ،احساس بیهودگی ،احساس عقب موندن و ترس !
«بعد یه دست کشیدم به موهاش و نازش کردم و گفتم»
_ازدواج کن! خوبه! خیلی خوبه!
«خندید و گفت»
_فکر می کردم آینده تو شهره!
_آینده اون چیزیه که تو می سازیش! جاش مهم نیست! تو چند سال دیگه به اون چیزی می رسی که من الان رسیدم .من دو تا آپارتمان دارم ،ماشین دارم.پول نقد دارم ،حقوق پدرم رو دارم اما وقتی می شینم و فکر می کنم می بینم هیچی ندارم! چون تنهایی رو دارم!
تو اینجا خیلی چیزا داری که نگاه شون نمی کنی که ببینی شون!
«بعد برگشتم و به جمال نگاه کردم که داشت زیرچشمی و نگران ما رو نگاه می کرد! آروم به رعنا گفتم»
_تو اونو داری که نگرانته! شریک زندگیت! قدرش رو بدون! اونا که تو شهرن ،از صبح تا شب کار می کنن و بدبختی می کشن که آخرش اگه بتونن به الان تو برسن! تازه نمی تونن!
با هزار تا مصیبت یه خونه ی شصت هفتاد متری با قرض و وام و این چیزا می خرن تازه اگه بتونن بخرن! بعد هزینه های سرسام آور زندگی! یه وقت می بینی که شوهرت رو فقط یه ساعت در شبانه روز می بینی،اونم خسته و داغون ! یه وقتم اصلا شوهرت رو نمی بینی ! یعنی از دستش می دی! از چنگت درش می آرن! اون وقت تنها می شی!دیگه م نمب تونی برش گردونی! شهر با خودش می بردش! تو خودش غرقش می کنه!
همین جا بمون و خوشبخت باش! پول همونقدر لازمه که برات آسایش بیاره ! بیشترش آزارت می ده ! اینو وقتی می فهمی که پولدار شدی!
«یه خرده فکر کرد و بعد یواش دستمو گرفت و فشار داد و گفت»
_مرسی!
«بهش خندیدم و گفتم»
اگه ده سال به عقب برمی گشتم ،حتما ازدواج می کردم!
«یه ساعت بعد از شام،همه از همدیگه خداحافظی کردن و رفتن.ماهام برگشتیم خونه و کمی بعد خوابیدیم.
روزای دیگه تقریبا به همین صورت گذشت.شاد و خوب و پر انرژی! و تقریبا بعد از چهارمین روز ،می تونستم بگم که همه چی رو در مورد پویا می دونستم. یعنی خودش در طول میوه چیدن برام گفت. از کودکیش،از دوران دبیرستانش ،از دانشگاه رفتن و کارایی که کرده،از شغل هایی که داشته،از چیزایی که یاد گرفته! خلاصه خیلی چیزا برام گفت.شبشم بهم گفت که اگه می خوام برگردم،حاضره. راستش دلم می خواست برگردم.می خواستم زودتر برسم خونه.نمی دونم اما دلم می خواست برگردم خونه! شاید به دلیل اینکه تمام این اتفاقات انقدر سریع و تند برام پیش اومده بود که نتونسته بودم هضم شون کنم! دلم می خواست برگردم خونه و بهشون فکر کنم! یکی ،یکی!
روز پنجم تقریبا ساعت ده صبح بود که از همه ی اهالی ،تک تک خداحافظی کردم.
باورم نمی شد که بعد از گذشت فقط چهار روز،انقدر به اونجا و آدماش دلبستگی پیدا کنم و با گریه ازشون جدا بشم! یعنی اول با گریه ی رعنا شروع شد! وقتی بغلم کرده بود! جالب اینکه چند تا از دخترا که احساسات رقیق تری داشتن اصلا جلو نیومدن که خداحافظی کنن!پشت بقیه ایستاده بودن و یواشکی منو نگاه می کردن و از همون دور ،اشک هاشون رو که گاهگاهی تو نور آفتاب می درخشید می دیدم!
بعد از این خداحافظی تلخ یا باید بگم گرم،حامد با ماشین ،من و پوبا رو تا جایی که اتوبوس می اومد رسوند و خودشم همونجا منتظر موند تا از سوار شدن ما خیالش راحت بشه.
بیست دقیقه نیم ساعت بعد اتوبوس اومد و از حامدم خداحافظی کردیم و سوار شدیم.
romangram.com | @romangram_com