#ننه_سرما_پارت_59
حامد-حدود یه هفته.
پویا-صبح از چه ساعتی شروع به کار می کنین؟
حامد-7
پویا-پس6باید بیدار شیم.
حامد-شماها نمی خواد انقدر زود بیدار شین!تو و مونا خانم و هورا همون نه بیاین خوبه!
پویا-نه دوست دارم همون 7کار رو شروع کنم.
"بعد برگشت طرف من و گفت"
-شما با هورا بیاین
"نشستیم و اروم اروم شیر خوردیم و کمی بعد هورا گفت"
-بریم بخوابیم؟!
"از جام بلند شدم که پویا گفت"
-با نغمه ی خواب البته!
"نگاهش کردم که هورا گفت"
-داری مونا رو اذیت می کنی!
"این دفعه هورا رو نگاه کردم که خندید و گفت"
-پویا هر وقت می اد اینجا قبل از خواب حاد رو وادار می کنه که براش ساز بزنه!
"با تعجب گفتم"
-ساز؟!
هورا-اخه حامد تار می زنه!
-جدی؟!
پویا-خیلی قشنگ می زنه!
-خیلی عالیه!منم خیلی دوست دارم!
هورا-مجبوری یا نه؟!
-نه بخدا خیلی دوست دارم!
هورا-خب پس برین اماده شین و وقتی رفتین تو اتاقتون می گم بزنه!
"همه رفتیم و برای خواب اماده شدیم.اتاق من بغل اتاق هورا اینا بود و پویام تو یه اتاق طبقه ی پایین.
وقتی چراغا خاموش شد صدای تار بلند شد!لطیف و دلنواز!چه مرد با استعدادی بود این حامد!
انقدر قشنگ تار می زد که ادم دلش می خواست ساعت ها بشینه و گوش بده!حدود یه ربع زد و بعد صدا قطع شد!
با یه احساس خوب و عالی و با لبخندی که یاداوری جریان امشب و تخم مرغ ها روی لبم بود.خوابیدم!اونم چه خوابی!
فصل ششم
فردا صبحش ساعت حدود 8 بود که بیدار شدم.هورا و بهارم تقریبا همون موقع بیدار شده بودن.یه صبحونه ی عالی خوردیم و سه تایی از خونه اومدیم بیرون و رفتیم پیش بقیه که مشغول کار بودن.
داستان همون داستان دیروزی بود.کار.شوخی و خنده.استراخت دوباره کارو بعدش ناهار و بقیه ی چیزا.
اونم خوب بود و خیلی بهم خوش گذشت.اون روز پویا و من با م کار کردیم.یعنی دو تایی می رفتیم سر یه درخت و وقتی تموم می شد.درخت بعدی بروم ارومم با هام حرف می زد.در مورد شعر دوستاش دهکده دانشگاهش و این جور چیزا!
منم گوش می دادم و فکر می کردم به نتیجه ی کارا گاهی فکر می کردم که تمام این چیزا بیهوده س اما نزدیکتر از این حرفا به خودم احساسش می کردم!
گاهی دلم می خواست این جریان همینجوری پیش بره و گاهی دلم میخواست زودتر تموم یشه اما بلافاصله با یه نگاه کردن بهش دوباره دلم می خواست ادامه پیدا کنه!
نمی دونستم درست احساس می کردم یا نه اما از رفتار و حرکات و حتی نگاه کردن هورام اینجور پیدا بود که اونام دلشون می خواست این جریان ادامه پیدا کنه!
یعنی وقتی حامد پول تخم مرغ هارو به کدخدا داد با یه لبخند نگاهی به من کرد که شاید معنیش این بود که من جزیی از خانواده هستم!و شاید این فقط احساس من بود!
عصری تقریبا همون ساعت دیروز بود که کدخدا پایان کارو اعلام کردو همه دست از کار کشیدن و رفتن که شب اماده بشن .ماهام برگشتیم خونه ویه دوش گرفتم و قرار شد کمی استراحت کنیم.
همه رفتن تو اتاقاشون و منم رفتم تو اتاقم و در رو بستم رو تخت دراز کشیدم.با اینکه خسته شدم اما نمی خواستم بخوابم.دلم می خواست به جریان این چند روزه فکر کنم اما فرکم متمرکز نمی شد!تا می اومدم که شرایط رو درنظر بگیرم فکرم می رفت به پویا!تا دوبراه ذهنم رو برمی گردوندم یه مرتبه یاد خونه ی کدخدا و تخم مرغ ا می افتادم!خیلی سعی کردم اما هر بار فکرم می فت جای دیگه!یعنی تمام این چند روز همینطور بودم!
بهتر دیدم که بخوابم و به محض گرفتن این تصمیم خوابم برد اما خیلی کم چون با زتگ موبایلم از جام پریدم!
ژیلا بود!
-سلا م خانم بی معرفت!
-سلام چطوری؟!
-از احوالپرسی شما!قرار بود بهم زنگ بزنی!
-ببخشید ژیلا جون!اینجا انقدر سرم ادم گرمه که همه چی یادش می ره!
-خب خدا رو شکر!چطور هست اونجا؟
romangram.com | @romangram_com