#ننه_سرما_پارت_44

_کاشکی منم یه کادویی چیزی برای خواهرتون گرفته بودم! انقدر حرکت مون عجله ای شد که اصلا بهش فکر نکردم!

_لزومی نداره شما چیزی بگیرین! چرا خودتون را ناراحت می کنین! اینم من برای هورا نگرفتم! برای حامد گرفتم! یه ادکلنه که خودم می زنم! ذفعه قبل از بوش خیلی خوشش اومده بود!

«تو همین موقع اتوبوس از جاده ی اصلی خارج شد و رفت تو جاده ی فرعی و حدود پونصد متر جلوتر ایستاد و پویا رو صدا کرد و گفت»

_از اینجا به بعد خاکیه ! نمی شه رفت!

«دوتایی بلند شدیم و شاگرد راننده م باهامون اومد پایین و چمدون منو داد و سوار شد و اتوبوس حرکت کرد!

هوا کاملا روشن بود. ساعتم رو نگاه کردم.هفت و نیم شده بود.»

_اینجاس؟!

_آره ،یعنی یه خرده فاصله داره که باید پیاده بریم.اونجاس!

«با انگشت یه جایی رو حدود یک کیلومتری نشون داد! یه جای سبز و پردرخت که از دور معلوم بود!»

_سخت تونه؟!

_نه،بریم!

_معمولا اتوبوس آ جلوتر می رن ولی این یکی یه خرده بی انصافی کرد !

_مهم نیست.پیاده می ریم! کفشای راحت پوشیدم!

«خندید و همونجور که چمدونم رو برمی داشت گفت»

_اینم برای خودش لذتی داره!

«به زور کوله ش رو ازش گرفتم و راه افتادیم! هوا عالی بود! خنک خنک! پاک و تمیز ! نه دودی،نه آلودگی ای! نه صدای بوق ماشین و نه هیچ چیز دیگه! فقط صدای وزیدن نسیم و صدای پرنده ها و جیرجیرک هایی که لای بوته ها بودن!

راهی که می رفتیم خاکی بود اما کنارش همه سبز و قشنگ! نیمه راه شمال بود البته از طرف طالقان!

چه بوته هایی؟! همه جوری بودن! پُر از گل های وحشی و قشنگ و معطر ! هر چی جلوتر می رفتیم سرسبزتر و پردرخت تر می شد.

_خیلی قشنگه!

_آره،خیلی! من اینجا رو خیلی دوست دارم.

_سکوت و آرامشش خیلی عالیه! مردمش چه جوری هستن؟

_همه خوب و مهربون و ساده! تو این زمان که بعضی از آدما...!

«بقیه ش رو نگفت. یه خرده که جلوتر رفتیم کم کم باغ ها شروع شدن! باغ های خیلی قشنگ و پر از درختای میوه.»

_فکر کنم باید همین میوه ها رو بچینیم!

_اینا هنوز نه! از اون طرف شروع می کنن! از طرف ده.

_در هر صورت نوبت اینام می شه!

_هورا اینام یه باغ بزرگ دارن.

_جدی؟!

_تو همون باغ خونه شونه!

_چه جالب!

_هورا عاشقه باغشونه! حامدم همینطور!

_بهار کجا به دنیا اومد!

_نزدیک وضع حمل که شد اومد تهران خونه ی ما! اما همه ش غُر می زد!

_به اینجا عادت کرده!

_شدیدا! اصلا تحمل شهر رو نداره!

_چرا شما نمی آیین اینجا زندگی کنین؟!

«یه لحظه ساکت شد و بعد یه نگاه به من کرد و گفت»

_تنهایی سخته! اینجا آدم باید با همسرش بیاد! همسری که مثل خودش فکر می کنه! با ایده ها و افکار بلند و والا! می دونین؟! همه جور آدمی نمی تونه درک کنه که زندگی تو اینجا یعنی چی! معمولا دخترخانم ها دلشون می خواد تو شهر باشن.حالا نمی گم چرا! به هر دلیل دوست دارن تو شهر زندگی کنن!

_خب امکاناتم مهمه!

_نه،بعضیاشون حتی اگه تمام امکاناتم در اختیار داشته باشن بازم نمی تونن اینجاها زندگی کنن! اومدن به اینجا و اینجور کارا رو کردن یه روح بزرگ می خواد و یه فکر باز و روشن!

«بعد خندید و منو نگاه کرد که به روی خودم نیاوردم و گفتم»

_دیگه نزدیکه ! نه؟

_اون مدرسهَ س !یه خرده بیرونِ ده ساخته شده.

«یه مدرسه یعنی یه ساختمون یه طبقه بود با یه حیاط بزرگ و سبز که هیچ نرده یا حفاظی محدودش نکرده بود.شاید تنها نشانه ای که مدرسه بودنش رو تأیید می کرد وجود یه پرچم بود. وقتی نزدیک تر شدیم یه تابلوئه کوچولو هم بالای در بود که فقط از نزدیک مشخص بود!»

_خسته شدین؟

_نه!


romangram.com | @romangram_com