#ننه_سرما_پارت_112

مهتاب





پس هنوز کسايي رو دارم که براشون مهم هستم!

رفتم از تو سالن ساکم رو آوردم و بازش کردم.لباس بود و کيف پول و موبايلم.روشنش کردم که يه پيام برام اومد!

ژيلا بود! مي خواست بدونه خوبم يا نه!

براش Message زدم که خوبم!

لباسامو انداختم تو سبد رخت چرک ها و برگشتم تو آشپزخونه و در یخچال رو دوباره باز کردم.گرسنه م نبود اما شدید هوس نسکافه کرده بودم.

کتری رو آب کردم و گذاشتم رو گاز.شیر گاز بسته بود.بازش کردم و گاز رو روشن.

رو صندلی آشپزخونه نشستم تا آب کتری جوش بیاد!

احساس سرما کردم! هوا سرد شده بود.هنوز شوفاژها رو باز نکرده بودن.بلند شدم و شومینه رو روشن کردم و خیره شدم بهش.

رقص شعله ها! شعله های بلند،شعله های کوتاه!

خم شدن و راست شدن! چپ و راست رفتن و چرخیدن!

درست مثل یه رقص دسته جمعی که دو تا دو تا جفت ها با هم می رقصن!و سایه هایی که در اثر هر حرکت ایجاد می کنن!

سایه ها!

و اون شب وقتی من و پویا از پارک اومدیم بیرون،اون دو تا سایه م اومدن بیرون. مثل ما!

چند روز بعدش بود؟

دو روز،سه روز؟

ازش یه هفته وقت خواسته بودم که به اجبار قبول کرد!

چهار روز بعدش بود! آره!چهار روز!

شبش تلفنی با هم صحبت کرده بودیم.ناراحت بود! مادرش ناراحتش کرده بود.نه از روی قصد! از روی محبت و دوست داشتن!

می گفت با هر حرکت یا هر صحبت،مریضیم رو یادم میندازه!

یادآوری می کنه که قرصات یادت نره و من یاد این بیماری گند می افتم!

یا روزهای کلاس مدیتیشن رو بهم گوشزد می کنه و من بازم یاد مریضیم می افتم!

یا وقتی می خوام رانندگی کنم! یا در مورد رژیم غذاییم یا جلسات روان شناسم! با هر کدوم از اینا منو یاد نقصی که دارم میندازه!

و چیزای دیگه!

که البته نگفت اون چیزای دیگه چی هستن!

فردا عصرش بود .صبحش منتظر تلفنش بودم که نزد.عصری حدود ساعت پنج بود که زنگ خونه رو زدن.فکر کردم باید پویا باشه!رفتم

طرف آیفون و با نهایت تعجب هورا رو دیدم!

جا خوردم!»

_سلام هورا جان! بفرمایین!

_سلام مونا جان! ببخشین که...

_بیا تو ! بیا تو! طبقه ی دوم!

_ممنون!

«در رو باز کردم و یه نگاهی به خونه انداختم و یه نگاهی تو آینه به خودم.خونه تمیز و مرتب بود و خودم که تقریبا آماده بودم.یعنی آماده ی آماده!

چون فکر می کردم پویا ممکنه بیاد دنبالم.

در آپارتمان رو باز کردم.کمی بعد آسانسور رسید و هورا ازش اومد بیرون. رفتم جلو و بغلش کردم.اونم همینطور.و هر دو گرم و صمیمی مثل دفعه ی اولی

که دیدمش!

تعارفش کردم تو و وقتی نشست رفتم و براش نوشیدنی و میوه و شیرینی آوردم.

تو خودش بود.هم غمگین و هم نه! غمگین صداش بود که کمی موقع حرف زدن ارتعاش داشت.مثل یه کوچولو بغض! اما نه،ا اون جهت که چشماش روشن

بود!

اولش حرفای معمولی و بعدش مرور خاطرات اون چند روز دهکده!

می دونستم که چیزی هم پشت تمام ایناس! و منتظر بودم تا جواب بدم! نه مثل جواب هایی که به مادرش دادم!

داشتم براش میوه پوست می کندم که بی مقدمه گفت!»

_حال پویا خوب نیست!

«میوه و چاقو هم دو از دستم افتاد!مات شدم بهش! دولا شد و چاقو و میوه رو از رو زمین برداشت و یه لبخند تلخ بهم زد و گفت»


romangram.com | @romangram_com