#ننه_سرما_پارت_109

«ساکت شد و بعد با بي ميلي گفت»

_تو بيا پايين!

«کليدم رو برداشتم و در آپارتمان رو باز کردم و رفتم بيرون و سوار آسانسور شدم و رفتم پايين.پشت در رو پله ها نشسته بود.

تند بلند شد و نگاهم کرد و گفت»

_سلام.

_سلام.

«رفت طرف ماشينش و درش رو برام باز کرد.سوار شدم .خودشم سوار شد و حرکت کرد که گفتم»

_حرف بزن. بايد برگردم خونه!

«هيچي نگفت و فقط سرعت ماشين رو زياد کرد. مثل برق مي رفت.

ده دقيقه که گذشت گفت»

_مادرم بهت چي گفت؟

_گفت که با ازدواج من و تو موافق نيست!

_همين؟!

_همين کافي نيست؟!

_و تو قبول کردي؟!

_نبايد مي کردم؟!

_پس خود من چي؟! من حق انتخاب ندارم؟!

«با بي حوصلگي گفتم»

_نمي دونم پويا! ازدواجي که با مخالفت همراه باشه که ديگه آخرش معلومه! همين الان ازدواج هايي که با شادي و موافقت و خوشي شروع مي شه،يه سال نشده به هزار تا مشکل برمي خوره واي به اين جور ازدواج ها!

«پيچيد تو يه خيابون و جلو يه پارک نگه داشت و ماشين رو خاموش کرد.

پياده شدم .اونم پياده شد .دو تايي بدون حرف رفتيم تو پارک. يه پارک کوچيک بود و خلوت! يعني اصلا کسي توش نبود.يه جاش يه آلاچيق بود که برگ ها دورش رو پوشونده بودن.

رفتيم توش و رو يه نيمکت نشستيم که گفت»

_حالا بگو که دوستم نداري!

«نگاهش کردم و هيچي نگفتم»

_بگو ديگه!

_دوستت ندارم!

_تو چشمام نگاه کن و بگو!

_چه فرقي مي کنه؟

_فرقش اينه که وقتي تو چشمام نگاه مي کني نمي توني دروغ بگي!

_ببين پويا ،مادرت ناراضيه!

_مادرم با ازدواج هورا و حامد هم ناراضي بود اما ببين چقدر خوشبختن!

_معلوم نيست که ازدواج ماهام اونطوري باشه؟

_چرا نبايد باشه؟!

_نمي دونم !شايد نباشه!

_مادرم چيز ديگه م به تو گفته!

_مثلا چي؟!

_همون چيزي که باعث شده اينطوري بشي!

_چيزي منو وادار نکرده ! من از اولشم مي دونستم اين اشتباهه!

_اما راضي بودي!

_اشتباه مي کردم!

«يه لحظه نگاهم کرد و بعد گفت»

_مادرم بهت گفته که من بيمارم! درسته؟!

«سرم رو انداختم پايين و هيچي نگفتم»

_براي همينه که ديگه نمي خواي باهام ازدواج کني!

«بازم چيزي نگفتم»

_من چه گناهي کردم که اين بيماري رو گرفتم؟!مگه دست خودم بوده؟!


romangram.com | @romangram_com