#مردی_که_میشناسم_پارت_95
بهاره زبانش را در آورد و شراره با اخم از در کلاس بیرون رفت که با شهابی روبرو شد. شهابی با اخم گفت: کجا بسلامتی؟
شراره سلام داد و گفت: آقا من برم دنبال مستانه؟ انگار حالش بهم خورد.
ابروان شهابی در هم گره خورد: الان کجاست؟
-:رفت حیاط...
شهابی با تردید گفت: برو... زود برگرد.
شراره با اجازه ای که نصفه نیمه از دهان شهابی خارج شده بود به سمت حیاط دوید. از در سالن که بیرون رفت نگاهش روی شراره که گوشه ی حیاط لبه ی باغچه نشسته بود و سر روی زانو داشت و دستانش را به دور زانوانش حلقه زده بود ثابت ماند. آرام آرام به سمتش قدم برداشت و کنار پاهایش خم شد.
لب گزید و گفت: بخاطر طاهره؟!
هق هقش قطع شد. چند لحظه مکث کرد و با صدای گرفته ای در همان حال گفت: دیشب نیومد.
-:کجا رفته بود؟
شانه های مستانه بالا رفت.
-:شاید رفته هتل...
-:با یه زن رفت.
شراره بی توجه به موقعیت فریاد زد: چی؟
مستانه سر بلند کرد و نگاه شراره روی چشمان قرمز شده اش ثابت ماند. صورتش گل انداخته بود و لبهایش به بی رنگی می زد.
آرام گفت: تو از کجا فهمیدی؟
-:دیروز رفته بودیم توچال... طاهر رفت بالا اسکی کنه. من و بابا موندیم پایین. وقتی برگشت منم داشتم ترانه میخوندم. اولش تنها بود ولی بعد یه زنم اومد... بعدم فهمیدم اسم زنه لیداست و بابا رو هم میشناسه.
-:خب نگفتن کیه؟
دوباره سر روی زانوانش گذاشت: گفت دوست طاهره.
شراره سرش را به طرفین تکان داد. دست پیش برد و سر مستانه را بالا کشید: خب شاید دوستشه. قرار که نیست هر دوستی دوست دختر باشه.
-:طاهر دوازده ساله اینجا نبوده. دوستش از کجا در اومد؟ خیلی خوشگله... به طاهرم میومد. اگه دوستش بود چرا باید طاهر شب اونجا می موند؟
-:نمیدونم مستانه. بعدشم تو الان چرا این شکلی شدی؟ واقعا اینقدر عاشق طاهر شدی؟
romangram.com | @romangram_com