#مردی_که_میشناسم_پارت_93
-:اون عاشق یه پسری بود که ازش نه سال بزرگتر بود نه بیست و چهارسال...
-:عشق این چیزا حالیش نمیشه.
بی اختیار صدایش بالا رفت: مسخره میکنی؟
لیدا دستانش را بالا برد: همچین کاری نمیکنم.
کمی فکر کرد و ادامه داد: نظرت چیه یه مدت ازش دوری کنی؟ شاید وقتی ازش دور بشی خودش متوجه بشه که این کار چقدر اشتباهه.
لبهایش را بهم فشرد. شاید حق با او بود. باید اینکار را میکرد. دوری کردن از مستانه، در این لحظه بهترین کار ممکن بود. پرسید: اگه چند روزی دور بشم پرونده چطوری پیش میره؟
-:برای پرونده سربازیت اقدام کردم، ممکنه حتی بازداشت انتظارت و بکشه. دادگاه عمومی هم برگزار میشه و فقط امیدوارم بتونیم قاضی و قانع کنیم با جریمه نقدی تمومش کنه. اما برای ماجرای ساجده فعلا دنبال استشهاد محلی ام. میخوام استشهاد محلی جمع کنم از همسایه ها شاید اینطوری بشه رای قاضی و به سمت خودمون تغییر بدیم.
-:نظرت چیه مدتی برم اصفهان؟ شیراز؟!
-:پیشنهادم اینه فعلا از تهران خارج نشی. بزار این مسئله رو حل کنیم بعدش می تونی هرجا دلت میخواد بری. ولی تا وقتی رای دادگاه عمومی اعلام نشده بهتره جایی نری... همینطوریشم نمیتونیم دلیل قانع کننده ای براشون بیاریم و اوضاع خرابه.
نفس عمیقی کشید: وَلی اینطوری نمیزاره از اون خونه دور بشم. باید براش یه بهونه ای پیدا کنم.
لیدا سر کج کرد: بهش بگو پیش من میمونی.
نیشخندی زد: اون وقت به چه مناسبت؟!
لیدا شانه بالا کشید: چه میدونم. رفاقت...
با شیطنت گفت: رفاقت از نوع...
لیدا به سمت خروجی آشپزخانه به راه افتاد: پرو نشو!!!
روی صندلی ککمی جا به جا شد و در جهت حرکت لیدا چرخید: فکر نمیکردم امروز بیای. ممنونم بابت اینکه کمکم میکنی.
-:من فقط بدهیم و پرداخت میکنم.
قدمی به سمت اتاق برداشت و ایستاد. به طرفش برگشت و گفت: مگه قرار امروز یه دعوت نبود؟!
منتظر نماند حرفی بزند و به سرعت به سمت اتاق رفت و داخل شد. لبخندی زد. دیشب برای لیدا اس ام اس داده بود خوشحال می شود او را در توچال ببیند.
چرخید و دوباره صاف سر جایش نشست. به معرق هندسی روی میز خیره شد. ذهنش به سمت دخترک دوست داشتنی کشیده می شد. برای عقب راندن افکارش از جا بلند شد و به سمت تلویزیون رفت.
روی مبل خود را رها کرد و کنترل را برداشت. صدای آن را تا می توانست پایین آورد و در حال جا به جایی کانال ها سعی کرد تصویری از دخترک قرمز پویش بین برف ها را از ذهنش بیرون بفرستد. امروز مستانه در توچال غوغا کرده بود. فراموش کرده بود او دختر لیلاست. لیلایی که صدایش رویا را مهمان ذهنت میکرد. لیلا هم صدای دل نشینی داشت اما صدای مستانه شیرین تر بود. دل نشین تر و شنیدنی تر...
romangram.com | @romangram_com