#مردی_که_میشناسم_پارت_91

باز هم بی اراده قدم هایش به جلو حرکت کرد. به تخت لیلا نزدیک شد. اولین چیزی که از کودک روی دستهای لیلا دید موهای سیاه چسبیده به سر سفیدش بود. متعجب خود را جلوتر کشید. لیلا بلندش کرد: بغلش کن.

دستش را جلو برد. لیلا کودک را روی دستهایش رها کرد. به صورت گرد کودک خیره شد.

به چشمان بسته اش و مژگان چسبیده اش...

کودک به خواب فرو رفته بود.

-:با مزه نیست؟

سر خم کرد. صورتش که به صورت کودک رسید از لطافتش لرز به تنش نشست. پر از شگفتی شد. اولین بار بود این لطافت را احساس میکرد.

ناگهان دستی به یقه ی پیراهنش از پشت چنگ زد.

قبل از اینکه کنترلش را از دست بدهد به کودک بین دستانش چنگ زد و به سینه اش فشردش...

وَلی خود را از پشت سرش جلو کشید و گفت: خائن!

وحشت زده به وَلی خیره شد. وَلی با خشم دستش را به سمتش دراز کرد: تو لایق اعتماد من نبودی... وِلش کن.

نگاه وَلی به سمت او بود. مسیر نگاه وَلی را دنبال کرد. اما هراسان و شوکه کُپ کرد.

بجای کودکی که لحظاتی پیش در آغوشش حضور داشت با مستانه روبرو شد. مستانه ای که در آغوشش بود. مستانه ای که سر به سینه اش گذاشته بود. دستانش را به دور کمرش حلقه زده بود و آهسته سر بلند کرد. با ارتباط نگاهش با نگاه مستانه وحشت زده چشم بست.

چشم باز کرد.

نگاهش در تاریکی اتاق گم شد. به سختی دستش را بلند کرد و به روی پیشانی اش قرار داد. چند لحظه طول کشید تا نگاهش به تاریکی اتاق عادت کرد. آب خشک شده ی گلویش را فرو داد و دستش را روی تخت تکیه زد و به آرامی برخاست.

پاهایش را از تخت آویزان کرد. لعنت به این خواب...

لعنت به این زندگی...

که یک روز برایش آرامش نمی گذاشت. به انگشتان پایش خیره شد که در تاریکی تنها هاله ای از آنها مشخص بود. چند نفس عمیق کشید و بلند شد. به سمت در اتاق رفت... با باز شدن در نور اندکی به اتاق دوید و چشمانش را زد.

پا به بیرون از اتاق گذاشت و به سمت آشپزخانه قدم برداشت که نگاهش روی لیدا که پارچ آب را بدست داشت ثابت ماند.

لیدا با احساس حضورش سر بلند کرد و لبخندی به رویش زد: نتونستی بخوابی؟

جلو رفت: خواب بد دیدم.

لیدا یک تای ابرویش را بالا فرستاد و نگاهش را به لیوان دوخت. آن طرف میز ایستاد و گفت: بمنم بده.

romangram.com | @romangram_com