#مردی_که_میشناسم_پارت_89

صدای مستانه اوج گرفته بود که دستی روی شانه اش نشست. نگاه از مستانه گرفت و سرش را به سمت عقب چرخاند.

لیدا با لبخند گفت: فکر کردم گمت کردم.

سرش را به سمت مستانه برگرداند.

-:من مثل ابر رهگذر میبارم از شب تا سحر... من مثل ابر رهگذر می بارم از شب تا سحر... دریا نمی گیره نشون... از قطره های در به در... دریا نمیگیره نشون... از قطره های در به در...

لیدا نزدیک تر شد: صداش عالیه...

صدا؟!

لیدا با هیجان دستانش را در مقابل خود بهم قفل کرد: صداش خیلی خیلی فوق العاده هست.

آب دهانش را فرو داد.

صدای مستانه که اوج گرفت، اخم هایش را در هم کشید. با اینکار مستانه را وادار کرد باز هم به حرکت در بیاید. اولین چرخ را که به دور خود زد لیدا آرام گفت: چه ترکیب قشنگی هم با این برفا داره.

نمی توانست لبهایش را تکان بدهد. اعتراف میکرد صدای مستانه لذت بخش است... اعتراف کرد می تواند سالهای سال تحسینش کند. اما از آن چیزی که در تمام روز سعی در انکارش داشت و هر لحظه برایش بیشتر معنا می یافت و به واقعیت تبدیل می شد وحشت داشت.

لیدا گفت: خوشبحال شوهرش...

چنان به سمت لیدا چرخید که لیدا قدمی به عقب برداشت و گفت: چرا اینطوری شدی تو؟!

قدم عقب رفته را جلو آمد. در برابرش ایستاد و دستش را کمی بالا آورد... نزدیک به صورتش متوقف کرد و گفت: اجازه هست؟

صدای کف زدن ها که بلند شد، قلبش از حرکت ایستاد. پس واقعیت داشت... این لحظه ها واقعیت داشت. خواب یا رویا نبود. همه چیز واقعیت داشت. مستانه بود که در برابر چشمانش می خواند.

دست لیدا که روی صورتش نشست با عجله، دستش را عقب کشید: وای چه داغی... مریض شدی؟ یه ساعت پیش که خوب بودی. قرمزم شدی...

نفسش بالا نمی آمد. نمی توانست نفس بکشد. مستانه؟! عاشق؟! نه! چنین چیزی امکان نداشت. نمی توانست واقعیت داشته باشد. کاش اشتباه میکرد.

سر و صداها از سوی مستانه به گوش می رسید.

کف زدن ها قطع شده بود.

لیدا گفت: میخوای بریم پایین؟ فکر کنم بهتره بری دکتر. خیلی تب داری.

تب؟! مستانه عاشق شده بود؟ نگاهش به او بود... مستانه نگاهش میکرد. نگاهش میکرد و میخواند: عاشق شدم... عاشق شدم...

به سختی به حرف آمد: میشه یکی بزنی تو گوشم؟!

romangram.com | @romangram_com