#مردی_که_میشناسم_پارت_80


وارد سرویس شد و در را باز گذاشت و دستانش را زیر شیر آب گرفت: عزت خان اومده بود.

وَلی خیلی سریع از جا برخاست و گفت: کجا اومده بود؟

-:همین جا... جلوی در منتظرم بود.

آبی به صورتش زد و از بین در به وَلی نگاه کرد که در مسیر دیدش قرار گرفته بود: بنظرت آدرس اینجا رو از کجا پیدا کرده؟

-:جز اون مردک الدنگ کی میتونه بهش آدرس داده باشه؟

وَلی نزدیک تر شد: چی میخواست؟

شیر آب را بست و به صورتش در آینه خیره شد: کتک...

وَلی کف دستش را روی چهارچوب کوبید و صدایش بلند شد: زدیش؟

خنده تمسخر آمیزی سر داد و به سمت وَلی آمد. وَلی خود را کنار کشید. منتظر نگاهش میکرد. شانه بالا انداخت و گفت: یکی حقش بود نه؟!

وَلی تشر زد: میره شکایت میکنه دردسر میشه. همینطوریش گیری...

-:حقش بود ولی نشد بزنم. رو دلم موند.

وَلی نفسش را فوت کرد. آرام گرفته بود. دست روی شانه اش گذاشت: جبران میکنم. بجای تو دو تا میزنم.

خندید. بلند... آنقدر که مستانه ای که روی پله ها ایستاده بود از شنیدن صدای خنده اش ذوق کند. قلبش به تپش بیفتد و دستانش را دو طرف صورتش بچسباند تا حرارت دویده به صورتش کمتر شود.

***

چهار زانو نشست و خودکارش را در دست تاب داد. عروسک بانمک چشم درشت سر خودکارش تکان خورد. نگاهش به سوی دفترچه ای که در مقابلش قرار داشت کشیده شد.

هیجان زده دست روی دفتر کشید و اولین صفحه اش را باز کرد.

چشم بست و با لبخند خودکار را روی کاغذ آورد. آرام خودکار را حرکت داد و نوشت:

مپرس از من چرا

در پیله ی مهر تو

محبوسم که عشق


romangram.com | @romangram_com