#مردی_که_میشناسم_پارت_57
بغض کرد. درد داشت و پدرش فریاد میکشید. طاهر به آرامی انگشتش را نوازش کرد و حرکت انگشتانش با ملایمت باعث می شد میزان درد کمتر و کمتر شود.
وَلی به سمت برگه هایش به راه افتاد: معلوم نیست کجا سیر میکنی. یکم حواست به این چیزا باشه. میز به اون بزرگی رو نمیبینی؟!
طاهر خندید: میزه دیگه...
سر بلند کرد: بهتر شد؟
سعی کرد پایش را از دست طاهر بیرون بکشد و به آرامی گفت: خوبه.
طاهر دست عقب کشید و گفت: یکم دیگه کاملا یادت میره.
پاسخی نداد. طاهر از جا بلند شد: شام نمیخورید؟
به سمت آشپزخانه به راه افتاد. نگاهی به پدرش انداخت و به دنبال طاهر وارد آشپزخانه شد. طاهر بشقاب ها را از کابینت بیرون کشید و به سمتش گرفت. بشقاب ها را که روی میز می چید طاهر صدا زد: وَلی بیا شام بخوریم بعد تا صبح میتونی با اون اعداد ارقامت سر و کله بزنی.
وَلی از جا بلند شد: نمیدونم چطوری اون رستورانا رو میگردونی. با این وضع...
طاهر جمله اش را نیمه کاره قطع کرد: حسابدار برادر حسابدار. من عمرا خودم و بندازم تو اون حساب کتابا...
پارچ آب را از یخچال بیرون کشید و روی میز گذاشت. وَلی هم وارد آشپزخانه شد و برای شستن دست هایش به سمت سینک ظرفشویی رفت. طاهر تشر زد: صد بار بهت گفتم دستات و اینجا نشور. اون روشویی برای چیه؟ اینجا رو به گند میکشی.
وَلی شیر آب را بست: عین زنا غر میزنی.
سبد سبزی را که عصر به همراه طاهر پاک کرده بودند، روی میز گذاشت و طاهر غذا کشید: وقتی یکی مثل تو رو میبینم به جنس لطیف حق میدم از دستمون شاکی باشن.
وَلی پشت میز نشست و گفت: نونم بیار مستانه.
دوباره به سمت یخچال برگشت و طاهر گفت: اونجا نیست. گذاشتم تو جا نونی.
غذای خوش آب و رنگ را روی میز گذاشت و در حالی که میز را از نظر می گذراند گفت: خجالت بکش پاش درد میکنه.
طاهر با قدم های بزرگ خود را به او رساند و سبد نان را به دستش داد: تو بشین من میزارم.
به سمت طاهر برگشت که سبد را در برابر پدرش روی میز گذاشت و گفت: بفرمایید عالیجناب.
سری کج کرد. طاهر بداخلاقی هم بلد بود؟ طاهر همیشه مهربان...
طاهر در حال نشستن پشت میز گفت: بیا مستانه چرا اونجا وایسادی؟
با نگرانی افزود: پات درد میکنه؟
romangram.com | @romangram_com