#مردی_که_میشناسم_پارت_162


اما بر خلاف انتظارش هیچ پاسخی دریافت نکرد. این بی پاسخی را به پای این گذاشت که طاهر خواهد آمد.

با خوردن زنگ وسایلش را جمع کرد و همراه شراره از مدرسه بیرون رفت. شراره به سمت سرویس میرفت که پا نگه داشت. شراره پرسید: چرا نمیای؟

باران با شدت به سر و رویش می کوبید. شانه بالا کشید: میخوام تو بارون قدم بزنم. قراره طاهر بیاد دنبالم.

شراره کمی نگاهش کرد و گفت: واقعا میاد؟

-:بهش گفتم بیاد. تو بارون قدم زدن خوبه.

شراره سری کج کرد: خب پس رفتم من. زنگ میزنم بهت...

قدمی به سمت سرویس برداشت و برایش دست تکان داد.

نوایی از ماشین پیاده شد: مستانه جان نمیای؟

سری به طرفین تکان داد: نه... قراره بیان دنبالم. مرسی... از بارون خوشم میاد.

نوایی با تردید گفت: پس اگه نیومدن زنگ بزن بیام دنبالت.

نیشخندی زد: چشم مرسی.

زمان زیادی طول نکشید تا جمعیت انباشته شده، به خیابانی سوت و کور تبدیل شد. سرد بود و خیسی تنش این را تشدید می کرد. دستانش را در جیب فرو برد و پا به پا شد. گویا طاهر واقعا قصد آمدن نداشت. با نوک کفش به گودال آبی ه ایجاد شده بود کوبید که سوناتای سفید رنگ در برابرش توقف کرد.

با پایین کشیده شدن شیشه ی ماشین نگاهش بالا آمد و به پسر جوانی که با سری کج شده گفت: زیر بارون موندی...

خیره ی پسر شد. با موهای مرتب شانه خورده به عقب و چشمان مهربان و تنی که کمی به سمت فرمان خم شده بود جذاب به نظر می رسید.

پسر گفت: میخوای برسونمت؟

لرزی از تنش گذشت اما سرش را به طرفین تکان داد: نه.

پسر لبخندی زد: مریض میشی.

لب ورچید: اشکال نداره.

-:اگه میخواست بیاد تا الان باید میومد.

دستی به صورت یخ کرده اش کشید و آرام گفت: شاید اومد...


romangram.com | @romangram_com