#مردی_که_میشناسم_پارت_151

خود را عقب کشیده و ماشین را روشن کرد. دست مستانه که روی دستش که به روی دنده بود نشست با خشم دست مستانه را عقب زد و بی اختیار با صدای بلند فریاد زد: دیگه بمن دست نزن.

سر که به سمت مستانه برگرداند با نگاه ترسیده ی دخترک روبرو شد. با نگاهی که تنش را لرزاند. نگاهی که در عمق سیاهی چشمانش می شد درک کرد. در برابر چشمانش لبهای دخترک به لرز در آمد و با لحظه ای درنگ پشت به او کرد و رو چرخاند.

دستش را مشت کرد. کلافه نفس عمیقی کشید... خشمگین بود. از این رفتار مستانه خشمگین بود. از تمام حرکات دخترک خشمگین بود.

نفس پرحرصش را فوت کرد.

مستانه با بغض گفت: میخوام برم خونه.

توجهی نکرد. دنده را جا زد و ماشین از جا کنده شد و به راه افتاد.

ماشین با سرعت وارد خیابان بعدی شد و صدای بوق ممتد ماشینی که ممکن بود از سمت راست برخورد کند بالا رفت.

بی توجه به بوق ممتد ماشین، پایش را روی گاز فشرد. سرش را چرخاند و گفت: از این به بعد بهم دست نزن. حق نداری از یه متر نزدیکتر بشی. از این به بعد هم باید عمو طاهر صدام بزنی.

دندان روی هم سایید. حس میکرد هر لحظه با فکر کردن به اینکه دخترک با چه جراتی بوسیدتش، آتش میگیرد. لبش را به دندان گرفت و فشرد.

با خشم فریاد زد: حق نداری دوسم داشته باشی.

ماشین را در جلوی محوطه ی بیمارستان پارک کرد. نگهبان درب ورودی با اخم تماشایش کرد. شیشه را پایین کشید و اشاره زد تیرک راه بند را بالا بکشد. مرد خود را از پنجره ی اتاقش بیرون کشید: کجا میری این وقت شب؟ وقت ملاقات الان نیست.

سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. اما با تمام تلاشش نتوانست لحن آرامی بخود بگیرد و غرید: مریضه میخوام برم اورژانس.

مرد چند لحظه با تعجب نگاهش کرد. اما وقتی صورت کلافه و خشمگینش را دید سر کج کرد و نگاهی به روی مستانه انداخت که سر به زیر و پست به مرد در صندلی فرو رفته بود. بالاخره تیرک راه بند را بالا کشید.

به سرعت پا روی گاز گذاشت و ماشین وارد محوطه بیمارستان شد و در گوشه ای پارک کرد. پیاده شد. قدم هایش را به آسفالت زمین می کوبید شاید کمی از خشمش کم شود. میخواست زمین و زمان را به فحش بگیرد. در سمت مستانه را باز کرد و با اشاره ی سر گفت: بیا بیرون.

دخترک سر بلند کرد. صورت پر از اشکش شوک زده اش کرد. انتظار این چشم ها را نداشت. اخم هایش را در هم کشید و تشر زد: بیا پایین...

بینی اش را بالا کشید و گفت: تقصیر توئه...

هیچوقت قبل از این، فکر نکرده بود دنیا چقدر می تواند عذاب آور باشد. اولین بار بود که این چنین نفسش سنگین می شد. اولین بار بود به اوج می رفت و حال پایین می افتاد. اولین بار بود که این گونه زمین می خورد. گویا از لب دره ای رها شده باشد. کسی دست روی سینه اش گذاشته و به عقب هلش داده و رهایش کرده است.

درمانده روی زانوانش خم شد و همان جا جلوی پاهای مستانه میان درب باز ماشین و تنه ی آهنی آن نشست. تمام توانش را از دست داده بود.

دخترک خم شد و صدایش زد: طاهر؟!

سر بلند کرد. به مستانه گفته بود این گونه صدایش نزند. گفته بود باید پسوند عمو را هم به نامش اضافه کند اما دخترک گویا هیچ اهمیتی نمی داد به آنچه گفته بود. حتی اگر اهمیت می داد هم مسخره نبود؟ بعد از آن بوسه مسخره نبود اگر میخواست عمو صدایش بزند؟

زندگی روی شانه هایش سنگینی میکرد. نمی توانست هیچ فکر کند. باید چه میکرد؟ از این پس قرار بود چه کند؟ گویا تمام دنیا روی سرش تلنبار شده باشد سرش را خم کرد. نمی توانست سنگینی این بار را تحمل کند. نمی توانست این سنگینی را به دوش بکشد.

romangram.com | @romangram_com