#مردی_که_میشناسم_پارت_109
با اخم به سمت لوازم آرایشی اش برگشت. وَلی در حال بیرون رفتن از اتاق گفت: زود بیا...
در که بسته شد با حرص مشتی حواله ی بالشتش کرد: انگار تموم وکیلا تو تهران تموم شدن فقط مونده همین یکی... باید اونم اینقدر خوشگل باشه. تازه دستشم حلقه نداره معلومه مجرده... معلومم نیست چند سالشه...
بالاخره دل از اتاق کَند و بیرون رفت. لیدا روی مبل نشسته بود و طاهر هم کنارش... با دیدنشان اخم هایش را در هم کشید. دستش را مشت کرد...
وَلی اشاره ای به مبل زد: بشین دخترم.
نگاه طاهر روی لباسهای مستانه ثابت ماند. اولین بار بود چنین لباسهایی می پوشید. نگاهش را از مستانه به فرش دوخت و لیدا با لبخندی که به روی مستانه زد ادامه بحث را به دست گرفت: اینکه این هفته توی دادگاه چیکار کنیم، برنامه ی دادگاه های بعدی ساجده رو مشخص میکنه.
طاهر با ناراحتی گفت: منم نمیتونم شرکت کنم.
لیدا با مهربانی به سمتش برگشت: این به نفع خودته. حضور تو، توی اون دادگاه به نفع هیچکس نیست. ساجده هم عذاب میکشه... بهتره دور باشی. من حواسم به همه چیز هست.
-:دلم میخواد اون لعنتی و با دستای خودم خفه کنم.
لیدا آرام و شمرده شمرده گفت: این و هیچوقت دیگه به زبون نیار...! ما میخوایم همه چیز و قانونی حل کنیم.
مستانه با فنجان چایش سرگرم شده بود. چیزی از صحبت هایشان درک نمیکرد.
طاهر سر بلند کرد. لبهای رنگ گرفته ی مستانه صورتش را رنگ داده بود. هر چند از حالت دخترانه اش خارج کرده بود اما در عین حال، زیباترش کرده بود. مستانه بخاطر او این کارها را میکرد. دلش لرزید. چشم دزدید... نزدیکی به مستانه اشتباه ترین خطای زندگی اش بود. نباید هرگز پا به این خانه می گذاشت.
لیدا گفت: نمیدونم یه سربازی مگه چی بود که نتونستی تحملش کنی؟
سعی کرد فقط به لیدا خیره شود: اونقدری بود که آینده ی من و عوض کنه.
وَلی با تلخی گفت: اما من باعث شدم تمام زحماتت به باد بره.
طاهر نگاه کوتاهی به مستانه انداخت: ازت خواستم هیچوقت این و به زبون نیاری. من از اینکه نیمه کاره وِلش کردم ناراضی نیستم لیدا... هیچوقت اون کارت پایان خدمت برام اهمیت نداشته. الانم اگه گیر این ماجرای ساجده نبودم هیچوقت بهش احتیاج پیدا نمیکردم.
لیدا کلافه گفت: اما فعلا گیر این موضوع هستی و خدا میدونه رای دادگاه نظامی چی میشه.
-:برام مهم نیست جریمه نقدیش چقدر بشه. فقط تمومش کن. میخوام از این موضوعات خلاص بشم.
وَلی پا روی پا انداخت: یه چند نفری میشناسم. سعی میکنیم به اونا هم بسپاریم ببینیم چیکار میتونن بکنن. بالاخره حلش میکنیم.
طاهر لبخند تلخی به لب آورد که از دید مستانه پنهان نماند. مستانه خیره خیره می پاییدش... سعی میکرد تک تک رفتارهای طاهر را تحلیل کند. طاهر در دنیای دیگری غرق شده بود.
***
romangram.com | @romangram_com