#مردی_که_میشناسم_پارت_103
منشی به سمت تلفن خم شد: بله یه لحظه...
و در گوشی ادامه داد: آقای غمگسار اینجا هستن.
با بفرماییدش، به سمت اتاق لیدا به راه افتاد. چند ضربه به در زد و وارد اتاق شد. لیدا با دیدنش سر بلند کرد و گفت: خوش اومدی.
پیش رفت و روی مبل نشست. لیدا عینک مطالعه خوش فرمش را از روی چشم برداشت و گفت: چی میخوری؟
-:چیزی نمیخورم. کارت تموم نشده؟!
-:عجله داری؟
شانه بالا انداخت: فقط دلم میخواد یکم هوا بخورم.
نگفت احساس خفگی میکند. نگفت نگران است... نگفت تمام مدت یک طرف از ذهنش یادآوری میکرد که در این لحظه، در تاریکی مستانه تنهاست.
لیدا پرونده ی جلوی رویش را بست و بلند شد: پاشو بریم شاید یکم قدم بزنی این خلق تلخت شیرین بشه.
نفس عمیقی کشید: شرمنده ام.
لیدا کیفش را از روی میز برداشت و روی شانه انداخت. پلیورش را هم برداشت و گفت: با ماشین بریم یا قدم بزنیم؟
بجای پاسخ به سوالش گفت: سر و کله زدن با مستانه سخته.
-:چاره اش چیه؟ این راهیه که خودت در پیش گرفتی. من پیشنهاد کردم کلا ازش دور بشی.
-:تنها راه دور شدنم اینه برگردم اون ور...
لیدا در اتاقش را بست و رو به منشی اش گفت: میتونی بری شما هم... ممنون.
با خداحافظی از دفتر خارج شدند و در برابر آسانسور ایستادند. لیدا آرام گفت: باز میخوای فرار کنی؟
-:قبلا یه بار فرار کردم. یبار دیگه هم از پسش برمیام.
-:پس ساجده چی؟!
نفس عمیقی کشید و با سکوت قدم به داخل آسانسور گذاشت. لیدا کنارش ایستاد و دکمه ی همکف را فشرد: دوازده سال پیش فرار کردی هنوز عواقبش به جاست و خدا میدونه اگه قاضی یکم باهات بد تا کنه چی میشه... حالا اگه بخوای بازم تکرارش کنی دیگه حرفش جداست. بغیر از این موضوع... ساجده چشمش به توئه. تمام امیدش شدی تو... میخوای پشتش و خالی کنی؟
-:اونم هفده سال پیش پشت من و خالی کرد و زن اون عوضی شد.
همراه هم از ساختمان بیرون رفتند. لیدا با لبخند گفت: این روزا رفتارت خیلی تند شده. سر و کله زدن با مستانه داره روی اعصابت تاثیر میزاره.
romangram.com | @romangram_com