#خشم_و_سکوت_پارت_61

تارا در حالی که برسش همچنان بی استفاده در دستش بود به آرامی گفت :

- من برای دعوت دوستام باید از تو اجازه بگیرم ؟

- دوستای مردت آره .

لبان او سخت و جدی شدند . تارا از یادآوری خاطره ی شب قبل خشمش بیشتر شد .

- راستش من اونو دعوت نکردم ، اون خودش تصمیم گرفت که بیاد منو ببینه .

چشمان لئون برق شومی زدند و این وحشت تارا را بیشتر کرد . نه ، او دیگر قادر به تحمل تکرار حادثه شب قبل نبود .

- اون حتما” برات بیشتر از یه دوسته …

لئون با دیدن نگاه خیره و صادق تارا حرفش را قطع کرد و با آهنگ ملایم تری که لحن شوخ طبعی قدیمش در آن مشهود بود گفت :

- باشه ازت معذرت می خوام . حالا قبول می کنم که اون معشوقت نبود .

بسیار عجیب بود که هیچ برافروختگی که نشانگر دستپاچگی باشد در گونه های تارا نمایان نشد .

تارا با متانت به آرامی گفت :

- ممنون .

لئون دوباره گفت :

- تو منو گیج می کنی .

و تارا از خودش پرسید که آیا واقعا” او دیگر نمی خواهد درباره ی موضوع ریکی بحث کند .

- تو چه جور دختری هستی ؟

تارا شروع کرد به شانه کردن موهایش .

- منظورتو نمی فهمم .

- تو خیلی صبور و آرامی .

- منظورت اینه که من هیچ گله و شکایتی نمی کنم ؟

لئون سرش را به علامت تصدیق تکان داد و خودش را بیشتر بلند کرد و بالش دیگری زیر سرش گذاشت .


romangram.com | @romangram_com