#خشم_و_سکوت_پارت_52

ریکی مشتاقانه جواب داد :

- بله ، حتما” ؛ خیلی دوست دارم .

و می خواست دست تارا را بگیرد که تارا دستش را عقب کشید . هنگامی که تارا و ریکی در امتداد ساحل راه می رفتند ، تارا چندین بار برای چند نفر که می شناخت سر تکان داد . تعداد افرادی که او را می شناختند خیلی بیشتر بود ، زیرا یونانیان طبیعتا” مردم کنجکاوی هستند و هر غریبه ای سوژه جالبی برای آن ها می شد .

تارا قبل از این هیچ گاه به شهر نرفته بود و تنها هنگام ورودش به آن جا بود که فاصله قایق تا ماشین اندورلا را طی نموده و با او به خانه رفته بود . ولی با این وجود به دلیل این که ساواس همه ی اوقات بیکاریش را در یکی از میکده های کنار ساحل می گذراند ، خیلی سریع همه متوجه حضور او شدند . پروسی ها چه فکری در مورد دختر انگلیسی می کردند که به عنوان نامزد یک برادر وارد جزیره شد و بعد با برادر دیگر ازدواج کرد ، این موضوع همان طور که تارا حدس می زد باعث ایجاد شایعات زیادی شده بود .

- این جا جزیره ی کوچیک و قشنگیه .

ریکی بعد از مدتی سکوت این را گفت و تارا توجهش را از منظره میان تنگه برگرفت و رویش را به طرف او کرد و تبسمی نمود و سری به علامت تصدیق تکان داد . ریکی با لحنی که شور و شوق کم تری داشت اضافه کرد :

- حتما” خیلی از زندگیت راضی هستی ؟

- فکر می کنم باشم .

او مواظب بود که هیچ نشانی از اندوه و غصه در صدایش مشهود نباشد . به همین دلیل اصلا” تصمیم نداشت به سوالاتی پاسخ دهد که ممکن است باعث شود ریکی تصور کند او با شوهرش خوشبخت نیست . زندگی تارا در حال حاضر به اندازه کافی پیچیده بود و قصد نداشت موقعیتی به وجود آورد که مجبور شود در مورد پایان دادن به ازدواجش با ریکی مخالفت کند . در واقع او یقین داشت که اگر قرار بود ازدواجش به پایان برسد ، مطمئنا” این لئون بود که به آن پایان می داد نه او . تارا هرگز از او طلاق نمی گرفت ، چون حتی اگر به زودی هم از او جدا می شد ، باز همیشه احساس می کرد لئون مال خودش است و قلبا” تا آخر عمر ، خودش را همسر او و متعلق به او می دانست .





وقتی بالاخره از همان مسیری که آمده بودند بر می گشتند ، ریکی پرسید :

- شوهرت چه قیافه ای داره ؟ می دونی من هیچ وقت فکر نمی کردم تو با یه خارجی ازدواج کنی .

تارا به حالتی که انگار با خودش حرف می زد ، زمزمه کرد:

- ما هیچ وقت نمی دونیم در آینده چه چیز در انتظارمونه ، اما راجع به این که شوهرم چه قیافه ای داره باید بگم اون قیافه عادی نداره .

تارا با ملایمت در حالی که سعی می کرد از لرزش صدایش جلوگیری کند ، گفت :

- در واقع فوق العاده است .

ریکی در حالی که به ویلای سفید که غروب خورشید بر آن پرتو افکنده بود نگاه می کرد ، بی غرضانه گفت :

- شوهرت تورو به خونه خیلی زیبایی آورده . اون باید میلیونر باشه ، نه ؟

- من نمی دونم ریکی ، برامم مهم نیست ، چون همون طور که توام خوب می دونی من آدمی نیستم که زیاد به پول اهمیتی بدم .

ریکی به حالت محزونی گفت :


romangram.com | @romangram_com