#خیانتکار_عاشق_پارت_88

طولی نکشید که صدای محکم و رسای رامتین اومد

_بفرمائید...

با شنیدن صدای محکم و جدی رامتین، لرزی توی تنش پیچید که بی شباهت به اولین باری که صداش رو شنید، نبود

در رو باز کرد و به سمت میزش رفت

_سلام آقای مهندس!

رامتین پوزخندی زد و با سردی گفت:

_سلام خانم سعادت؛ انگار انقدر مریضی که زحمت پنج دقیقه اومدن و تیویه کردن رو هم نمی کشی

سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:

_من به خانم لطفی اطلاع دادم، تو این چند روز حالم برای کار مساعد نبود

رامتین نیشخندی زد و گفت:

_نمردیم و حاله بد و هم دیدیم.

منظورش رو خیلی سریع فهمید؛ اشارش به بودنش تو پارک بود

سرش رو که پایین بود بالا آورد و نگاهه جدی اما بی حالش رو به چشم های جدی رامتین دوخت

_پس اخراجم؟!

رامتین از پشت میزش بیرون اومد و به سمتش اومد.

آب دهنش رو قورت داد و بدون عقب نشینی سره جاش موند

_این چیزیه که تو می خوای؟ من جلوت رو نمی گیرم.

دست های مشت شدش رو باز کرد و لب های خشکش رو باز کرد

_این چیزیه که تو می خوای؛ من به خواستت احترام می زارم!

دارو داشت اثر می کرد و سرگیجه به سراغش اومده بود، نمی تونست به درستی موقعیتش رو درک کنه و تلاشی برای موندن بکنه، با خونسردی و بی خالیش شعله به خشم رامتین اضافه می کرد

رامتین با موشکافی نگاهی به رائیکای همیشه محکم کرد، به نظر واقعا مریض میومد.

_ با اجازه

رامتین اجازه صادر نکرد؛ اما اون آروم به سمت در رفت. دوست داشت ببینتش به اندازه ی چند روز دوری از دختری که چشم های آروم و اخلاق نابش براش مثل مسکنی بود، بر قلب زخم خورده و بی تابش!

چشمای رائیکا به ظاهر اقیانوس آرامش بود.

ولی در اصل یه دریاچه ی مصنوعی توریستی هم نبود


romangram.com | @romangram_com