#خیانتکار_عاشق_پارت_55

بعد ساعت نه و نیم نمی شد تو شرکت پیداش کرد.

باید توی باشگاه های بدنسازی دنبالش گشت.

آدم بسیار دقیق، حساس و ملاحظه کاری بودو منشی چنین آدمی شدن، برای منه دست و پا چلفتیه، بی حوصله ی، بی خیال، ته بدبختی بود.

فکر کردم شاید بتونم توجهش رو جلب کنم...

البته با تکیه به روحیه ی بدکاره*" و دختر طلبش، اما بعدش ترجیح دادم از روش های دیگه ای جز دروغ و کثافت ماموریتم رو انجام بدم.

با صدای ملینا نگاهم رو از مانتیور بهش دوختم...

طبق معمول با یک تیپ کاملا جلف و نامناسب اومده بود.

انقدر که این میومد شرکت، کارمند ها نمیومدن!

نگاه تحقیر آمیزی با چاشنی اخم بهم انداخت...

احتمالا هنوز هم حرص حرف های دو ماه پیش و دعوامون رو می خورد.

_آقای مهندس داخل هستن؟

بی حوصله گفتم:

_بله، بزار اطلاع بدم

پشت چشمی نازک کرد و گفت:

_من و رامتین این حرف ها رو با هم نداریم...

اونی که وقتی می ره تو باید اجازه بگیره، تویی!

منتظر جوابم نموند و راه افتاد سمت اتاق

پوزخندی زدم و خیره به مسیره رفتنش، زیره لب گفتم:

اول تورو سرویس می کنم بعد رامتین جونت رو!

خودکار رو به حالت ضربه ای به پیشونیم زدم.

تو هیچ کدوم ازاتاق ها نیست...

چون به هیچ کدوم مگر در صورت جلسه یا سرکشی نمیره؛ اونم در حد کوتاه و آشکارا، می مونه اتاق خودش ولی من به هیچ بهانه ای نمی تونم برم تو

همیشه هم خودش هست؛ نباشه هم در رو قفل می کنه.

و حتی من منشی هم کلید یدکش رو ندارم.

باید یه برنامه ریزی حسابی برای ورود به اتاقش بکنم


romangram.com | @romangram_com