#خیانتکار_عاشق_پارت_135

قلبش بهش اطمینان داشت...!

ولی خب چه اشکالی داشت امروز می بردش و به ملکی و همه و حتی خودش و منطقش ثابت می کرد، که این دختر چقدر مورد اعتماد و درست کاره؟!

دوست داشت به قلبش اعتماد کنه

ولی یه حسی داشت وجوده شو می خورد به نام حس ششم...!

ولی براش مهم نبود؛ تا الان برای پول و منطق و نفرت و حس های منفی از زندگیش زندگی می کرد.

ولی می خواست ازین به بعد برای قلبش زندگی کنه، قلبی که به رائیکاسعادت داده بود

ولی از کجا می دونست رویا آریانصب قبولش نکرده؟!

قبلا با همه ی شرکت های قاچاق دارو و بهداشتی هماهنگ کرده بود. پس مشکلی نبود

رفت پیش ملکی و‌ منتظر شد تا گزارش بده

_قربان همه ی شرکا سره قرارن؛ آقای مرت اوغلو تماس گرفتن و خواستن زود تر تشریف بیارین تا قراردادهای جدید رو تعیین و امضا کنید.

_بسیارخوب بهشون بگو زود خودم رومی رسونم

رائیکا رو صدا زد

_بیا عزیزم!

با هم تو ماشین نشستند و راننده به سمت خارج از شهر حرکت کرد

_رائیکا؟

باصدای رامتین به سمتش برگشت و جواب داد

_جانم؟

_دوست داری بعد انجام کارهام اول کجا بریم؟

رائیکا با ذوق گفت:

_کارت ساعت چند تموم میشه؟

_نگاهی به ساعت مچیش انداخت.

برای امنیت بیشتر جلسه ها سریع برگزار میشد و زیاد طول نمی کشید

ساعت ده تموم می شه!

رویا با خودش گفت بچه ها وقت زیادی ندارن

_خوبه، پس اول یه چرخی بزنیم بعد که ناهار خوردیم بریم بازار لباس و اینا بخریم. راستی رامتین امروز کریسمسه ما هم جشن بگیریم؟


romangram.com | @romangram_com