#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_26

اهاني گفت وکلش و کردتوي يخچال.

_ببخشيدحاج اقابه دل نگيرين دوست من يکمي شيطونه.

خنده ي مهربوني کردوگفت:نه دخترم،يادجوونيام افتادم,اشکالي نداره.



بعداوردن دخل شکلاتاي داخل يخچال توسط متيناحساب کردم که متيناخودش و تاکمرانداخت روي پيشخوان وگفت:حاجي دوست دخترداري؟



باتاکيدمتينايي گفتم که گفت:عه توام که مثل اين مامان بزرگاهمش دعوامي کني.



پيرمرد:نه دخترم من زن دارم.

متينا:پس دوست پسرمن باش.

بعدم نيشش وبازکردوتندتندادامساي روي پيشخوان وکردتوي جيبش.

پيرمردطفليم فقط ازدست حرکات متينامي خنديد.



ازاخرکه ديدم براي اين پيرمردبي چاره دست گرفته وول کنم نيست،ازکمرشلوارش گرفتم وبزورکشوندمش بيرون.



درحالي که داشتم به زورمي بردمش دادزد:بازم ميام حاجي باباي.



_ببخشيدحاج اقافعلا.

پيرمردهم دستي تکون دادوگفت بسلامت.



_تونمي توني مثل ادم رفتارکني نه؟اين جاتهران نيست اي بابا.



متينا:او،چه قدرسخت ميگ گيري،شوخي کردم ديگه.



_شوخياي توشوخي نيست.

متينا:پس چيه؟

باحرص دنبالش کردم واونم پابه فرارگذاشت.



توي کوچه پس کوچه هادنبال هم مي کرديم ومتيناباصداي بلندمي خنديدوگاهي هم که بهش نزديک مي شدم جيغ مي زد.

ازيه کوچه ي باريک واردبزرگ راه روستاشديم که ديدم ماشيني باسرعت داره ازرو به رومون مياد.



جيغي زدم واسم متيناروصداکردم.


romangram.com | @romangraam