#هاید
#هاید_پارت_38
به پشت سرم اشاره کرد و گفت: اره ... کم مونده بود منم اتیش بزنی.
نگاهش رو دنبال کردم و به بقیه چوب ها نگاه کردم... همه چوب های توی غار اتیش گرفته بودن.
حتی غذایی که رایکا و مایا برامون پیدا کرده بودن هم درحال سوختن بود.
به پیتر چشم دوختم و گفتم: این یعنی چی؟
تاحالا اینطوری نشده بودم.
پیتر: چرا... وقتی که بچه بودی.. رایکا سر عروسکت رو کند و تو به خاطر خشمت دور تا دور کلبه رو اتیش زدی.
خودت متوجه نیستی ولی این خشمه که باعث تکثیر قدرتت میشه.
مکث کرد و دوباره ادامه داد: خشم خوبه... ازش نترس.
ولی کنترلش کن...نزار اون بهت غلبه کنه.
_ اگه انگشترم رو داشتم.. شاید کنترلش برام اسون تر بود.
کمی به جلو خم شد و خواست حرف بزنه که با صدای مهیبی حرفش رو خورد و گفت: اون دیگه چی بود؟
از جام بلند شدم و خواستم برم سمت ورودی غار که با دیدن مایا با سرو وضع زخمی وایسادم و بهش خیره شدم.
مایا: باید همین الان از اینجا بریم.
دودیم سمتش و زیر بغلش رو گرفتم و گفتم: چه اتفاقی افتاده؟؟
رایکا کجاست؟
به خاطر دردش صورتش رو جمع کرد و گفت: داره جلوی سایه هارو میگیره..
تا ما بتونیم فرار کنیم.
_ چییی؟؟
تو اون رو تنها ولش کردی؟؟
نگام کرد و گفت: نه.. من سعی داشتم کمکش کنم..ولی خودش هولم داد داخل غار و بعدشم ورودی غار رو با آبشار یخ بست.
بردمش سمت پیتر و کمکش کردم تا بشینه.
ازش جدا شدم و گفتم: باید برم کمکش کنم.. اون تنهایی از پسشون بر نمیاد.
مایا: ما به کمک تو اینجا نیاز داریم... من با این حالم نمیتونم هم خودم و هم پدرم رو بیرون ببرم.
نگران رایکا نباش.. اون راه خروج رو بلده ... گفت که خودش رو بهمون میرسونه.
نگاهم هی بین پیتر و مایا در گردش بود...
صدای رایکا رو میشنیدم... ضربه هایی که به یخ بزرگی که رایکا جلوی غار ایجاد کرده بود میخورد ، باعث میشد ترسم به خاطر رایکا بیشتر بشه.
romangram.com | @romangraam