#غرور_شیشه_ای_پارت_87


سودابه از لفظ عیال خندید و گفت :امروز من مهمان ش .. نه تو هستم.

افشین گفت :هوم چه حرف گوش کن . ولی اون اصل کاری یادت نره

هر دو خندیدند . و با هم به یک رستوران عالی رفتند . تمام روز رو با هم بودند و اخر روز سودابه از عشق افشین به خود مطمئن شد . سودابه دیگه ساز غمناک نمی زد و خانواده اش هم از شادی او شاد شدند .

فرناز به دیدن سودابه رفت .به خاطر نرفتن به دانشگاه چون نگران اون شده بود . بعد از دقایقی بعد از پذیرایی کنار فرناز نشست .

فرناز گفت :می گی جریان چیه ؟ نکنه مریض بودی؟

-نه بابا . جریان یه چیز دیگه است .

می خواست عکس العمل او را ببیند به یکباره گفت :هیچی نبود. فقط افشین از من خواست باهاش ازدواج کنم .

فرناز مات به او نگاه کرد و می خواست معنای کلام او را درک کند . دوباره گفت :گفتی چی کار کرد ؟

-از من خواستگاری کرد همین.

فرناز گفت :همین ؟ دختر اتفاق به این مهمی رو می گی همین ؟

ناگهان سودابه به خنده افتاد و فرناز را در آغوش گرفت و شادی گفت :وای فرناز . هنوز هم باورم نمیشه که اون این کارو کرده .


romangram.com | @romangram_com