#غرور_شیشه_ای_پارت_81
دیگه نتوانستم تحمل کنم و به فرناز زنگ زدم و بعد به یک مسافر خانه رفتم و درخواست طلاق دادم و چون توافقی بود زود از هم جدا شدیم . به همین راحتی من یک زن بیوه شدم .
دیگه نتوانست ادامه بدهد و به گریه افتاد . افشین هم پای او گریه می کرد . تا سودابه سبک شد بنابراین گفت :سودابه تورو خدا اروم بگیر . منو ببخش خواهش می کنم گریه نکن
اما سودابه همچنان اشک می ریخت . افشین وقتی که دید او ارام نمی شود دست ها از روی صورتش برداشت و صورتش رو به طرف خودش برگرداند و با نوک انگشت اشک های او را پاک کرد و گفت :سودابه جان . گریه نکن . ازت خواهش می کنم به خدا نمی خواستم ناراحتت کنم . باور کن تحمل گریتو ندارم
سودابه از حرکات افشین تعجب کرده بود گفت :افشین خان . شما چی دارید می گید ؟ دارید دلسوزی می کنید؟ ترحم می کنید؟اما من نیازی به ترحم ندارم .
دستان افشین را کناری زد و از ماشین پیاده شد . افشین هم با شتاب پیاده شد و گفت :سودابه خواهش می کنم بایست من دوست دارم
سودابه ایستاد . باور نمی کرد که افشین این حرف رو زده باشه . برگشت و با خشم گفت :دست از سرم بردارید . شما بهتره دلسوزی تونو ببرید جای دیگه . مثل شما زیاد بودند که می خواستند به من محبت کنند اگر حالا هم این جا بایستم ده ها نفر می ایند و می خوان ابراز عشق کنند
ناگهان افشین به خشم امد و سیلی محکمی بر صورت او زد و گفت :تو منو با اون هرزه های خیابون یکی میکنی ؟
سودابه به یک باره ارام شد . تازه به معنای کلامش پی برد . اشک دوباره پهنای صورتش را در برگرفت . افشین دست های او را فشار داد و گفت :منو ببخش . که دست روت بلند کردم . اما می خواستم بفهمی که من نه ترحم میکنم نه دلسوزی . عزیزم من دوست دارم . از همون زمانی که توی مهمونی با فتانه بحث کردی بهت علاقمند شدم اون روز وقتی چشم اتو دیدم قلبم از جا کنده شد
سودابه را به سمت ماشین هدایت کرد و روی صندلی نشاند و خودش هم پشت فرمان نشست و گفت :من مثل اون احمد نیستم . من بلند می گم دوست دارم می خوام با هات زندگی کنم
سودابه گفت :باور نمی کنم . چه طور ممکنه ؟ نه این امکان نداره . منو شما اصلا نمی تونم با هم ازدواج کنیم . اگر شما می خواهید با من ازدواج کنید پس چرا می خواستید از ماجرای گذشته من اگاه بشید .
-من همه چیز رو می دونستم
romangram.com | @romangram_com