#غرور_شیشه_ای_پارت_79
سودابه با خشم گفت :بله دارم راستشو می گم . مگه دروغی هم دارم که بگم ؟
-جا لبه . شما ما مردها رو دروغگو می دونید اون وقت خودتون مثل چوپان دروغگو مدام دروغ تحویلم میدید
سودابه فریاد زد :من چه دروغی دارم که بگم .شما رو به خدا ولم کنید تازه دارم فراموش می کنم
افشین عصبی گفت :سر من داد نزن . اروم صحبت کن . پس چیزی هست و تو نمی خوای بگی ؟ حالا بگو چه چیزی رو داری فراموش می کنی ؟ لطف کن دروغ تحویلم نده که می فهمم
سودابه گفت :من اورم صحبت میکنم این شما هستید که دارید از من بازجویی می کنید و این یک روز خوشی را هم که در زندگی نکبتی داشتم با حرفها تو ندارید از من می گیرید حالا هم نگه دارید . می خوام پیاده بشم .اگه نگه ندارید خودم رو پرت می کنم بیرون .
افشین گفت :خودتو پرت کن . اصلا هر کار دوست داری انجام بده
سودابه فریاد زد :تو رو خدا نگه دار
با فریاد او افشین پا روی ترمز گذاشت و با همان سرعت نگه داشت . با این کار سر سودابه به جلو پرت شد و خون کمی از پیشانی او روان شد . سودابه توجهی نکرد و می خواست پیاده شود که افشین دست او را گرفت و به داخل کشید و قفل را زد .
-تا نگی حق نداری از ماشین پیاده بشی . حتی اگه تا ابد هم طول بکشه
سودابه با بغض که داشت و حالا باز شده بود به گریه افتاد .
افشین ارام دست سودابه رو برداشت و سرش را بالا اورد و خون روی پیشانیش را پاک کرد و در عین حال گفت :بسه دیگه گریه نکن . خواهش می کنم .
romangram.com | @romangram_com