#غرور_شیشه_ای_پارت_72
سودابه روز نامزدی فرناز داشت آماده می شد . لباسی را که تازه خریده بود تن کرد. پیراهن مشکی بلند ساده ای بود با یقه ای متناسب که دور ان با سنگ های کوچک تزئین شده بود . خیلی زیبا شده بود . آرایش ملایمی کرد و موهایش را باز گذاشت .با صدای مادر که می خواست او در ان لباس ببیند با این فکر که کسی در خانه نیست با همان وضع البته با روسری کوچکی که روی سر انداخته بود به سمت آشپزخانه رفت . مادر و پدرش هر دو در آشپزخانه انتظارش را می کشیدند . و با دیدن او مادر برایش اسفندی دو د کرد و مدام صلوات می فرستاد و علی اقا هم بوسه ای بر پیشانیش نشاند و برایش آرزوی سعادت کرد . و دوباره احمد را نفرین کرد . بعد از خداحافظی با انها با شتاب به سوی اتاق رفت تا موهایش را ببندد و مانتویش را به تن کند که در بین راه با افشین برخورد کرد . از این که افشین موهای بلندش را ببیند خشمگین شد و شرم تمام وجودش را گرفت . ارام از کنارش رد می شد که افشین او را صدا زد
-سودابه خانم
-بله . سلام . معذرت می خوام عجله دارم دیرم شده
دست نداشت ان جا بایستد معذب بود
-جایی تشریف می برید که این قدر عجله دارید ؟
-داشتم می رفتم مانتومو بردارم . اخه امشب نامزدی فرناز ه . و از من خواسته زودتر برم
-پس برای همین لباس به این زیبایی به تن کردید خیلی بهتون میاد واقعاً زیبا شدید و موهای بلندتون هم زیبایی تونو بیشتر کرده ولی بهتر نیست جمعشون کنید تا از دید نامحرمان در امان بمونه ؟
نا به حال ندیده بود افشین این گونه سخن بگوید . از سخنان او ناراحت شد و با ناراحتی گفت :قصد همین کار رو داشتم . اصلا فکر نمی کردم به این زودی تشریف بیاورید و گرنه ..
افشین که متوجه شده بود معذب است گفت :جشن چه ساعتی تموم میشه ؟
-فکر کنم حوالی ده یا یازده شب
-پس منتظر بمون ید میام دنبالت ون . درست نیست اون وقت شب تنها برگردید
-ممنون با آژانس بر می گردم
romangram.com | @romangram_com