#غرور_شیشه_ای_پارت_59
افشین در خلسه نگاه سودابه به شربت درون دستش نگاه میکرد . با صدای اشکان یکی از اقوام دور انها که به هرزگی در فامیل معروف بود . اشکال گفت :افشین خان . اون دختره خدمتکارتونه ؟
افشین با سر تایید کرد .
-عجب خدمتکار زیبایی دارید . ببینم از اون دخترها هست که بشه باهاش راه اومد ؟
افشین که متوجه منظور او شد با تندی و خشم گفت :اون دهنت ور ببیند تا نزدم پر از خونش نکردم اون که تو الان دیدی از همه دخترهایی که این جا هستند پاک تره .
اشکان گفت :خیلی خوب بابا . حالا چرا می زنی . بگو چشمم رو گرفته . و به اون کاری نداشته باشیم . دیگه داد زدن نداره . ولی خودمو نیم عجب لعبتی گیرت اومده . تازه خدمتکار هم هست و بدون چرا قبولت می کنه و تا یه مدت سرگرمی .
افشین از خشم یقه ای او را گرفت و گفت :اگه همین الان دهنت رو نبندی دندونات رو می ریزم تو حلقت فهمیدی یا نه ؟
اشکان دست او را از خودش جدا کرد و گفت :خوب بابا نخواستیم همه دارن نگامون می کنند .
افشین دستش را پایین انداخت و از سالن خارج شد . روی ایوان ایستاد تا در هوای بیرون کمی بر اعصابش مسلط شود . سودابه که برای برداشتن چیزی به خانه رفته بود با او در ایوان روبرو شد و اور ا کلافه دید و به او نگاهی کرد و گفت :افشین خان . مشکلی پیش اومده ؟
افشین که متوجه او نشده بود کمی جا به جا شد و گفت :معذرت می خوام شما چیزی گفتید ؟
-نه فقط پرسیدم مشکلی به وجود اومده ؟
romangram.com | @romangram_com