#غرور_شیشه_ای_پارت_100
افشین که گریه او را دید گفت :خانم خودم . باز که داری گریه می کنی ؟ سودابه جان . معذرت می خوام که ناراحتت کردم . حالا هم سرت رو بالا بگیر . و اشک ها تو پاک کن که همه چیز تموم شد . و ما با هم خواهیم بود
-من نگرانیم بیشتر برای تو بود چون دوست نداشتم زجر بکشی
-حالا که همه چیز به خیر گذشت . حالا هم دوست دارم اخم ها تو باز کنی . و بری خوب بخوابی که صبح خیلی کار داریم قبوله ؟
بعد با التماس گفت :یه لبخند بزن . تا دلم گرم بشه و من هم راحت بخوابم
سودابه لبخندی زد و گفت :باشه حالا برو راحت بخواب
-این شد یک دلگرمی جانانه . حالا شدی سودابه زیبای خودم
این را گفت و از او جدا شد .
صبح از خواب بیدار شد و خانه را به کمک مادر گرد گیری کرد و علی اقا هم میوه و شیرینی خرید . انها همه خوشحال و منتظر مهمان ها بودند . صدای در امد و خبر از امدن مهمان ها می داد .
علی اقا در را باز کرد . افشین و پدر و مادرش با تعارف انها وارد شدند . افشین در کت و شلوار کرم رنگش از هر زمانی خوش تیپ تر شده بود . سودابه هم گوشه ای دور از نگاه جمع نشست .
خانم افشار گفت :سودابه جان . چرا اون جا نشستی مادر بیا این جا کنار خودم
سودابه از جا بلند شد و کنار او روبروی افشین نشست .
آقای افشار گفت :علی اقا حتما میدونی که برای چه امری مزاحم شدیم . اما من علاوه بر صحبت اصلی حرف دیگه ای هم دارم . البته بیشتر یک پیشنهاد دارم اگر موافق ید اول پیشنهادم رو بگم بعد بریم سر صبحت بچه ها
romangram.com | @romangram_com