#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_65
اون موقع میتونی خودت رو از این بالکن به پایین پرت کنی و خودت رو خلاص کنی! به هر حال نصیحت من به تو این بود، از آشنایی با تو خوشحالم آدمی...ماریا بعدا اگه زنده بودی خوشحال میشم که ببینمت و اگر هم زنده نبودی به همان خاکسترت هم بسنده میکنم!
سپس با آرامش،خودش را به پایین پرتاب کرد.
از جایم پریدم و با دو خودم را به نرده رساندم،ادوارد مانند گربهای به زمین فرود آمد،از واکنشم خندید و بصورت حیرت انگیزی غیب شد!
12روز مثل باد گذشت!
من کل این چند روز را در چارچوب اتاقم گذرانده بودم و بارها فکر کردم.
صحنهی صورت رنگ پریده آن دخترلحظهای از جلوی چشمانم دورنمیشد،از همه چیز فرار میکردم
از ربکا،از مادرم که چند هفته پیش او را دیده بودم،از خودم..من حتی از تصویر خودم در آیینه هم فرار میکردم.
ربکا بارها و بارها به اتاقم آمد،او فکر میکرد من افسرده شدهام.
او سعی میکرد روحیهام را با موضوعات مختلف عوض کند اما موفق نمیشد.حتی از من پرسید که چه شده
romangram.com | @romangram_com