#عشق_و_یک_غرور_پارت_92

عزیز جون با محبت نگاهش کرد و گفت:

-ممنونم پسرم،ایشالا هر چه از خدا می خواهی بهت بده

خلاصه وسام حرف خود را به کرسی نشاند ودر حالی که لبخند پیروزی بر لب داشت چمدان عزیز جون را که دم در بود برداشت و از در خارج شد.من هم بلافاصله چمدانم را برداشتم تا او مجبور به حمل آن نشود.نمی دانم چرا می خواستم یه جورایی به او نشان دهم که نیاز به کمک او ندارم و من به راحتی می تونم بدون کمک او از پس خودمان بر بیایم.چمدانم را که پر از لباس و کتاب درسی بود ببه کمک چرخ های زیر چمدان تا در ماشین شاسی بلند او کشیدم.می خواستم قدرت دستان خود را به ررخ بکشم اما وقتی چمدان را بلند کردم اه از نهادم برخاست سنگینتر از آن چیزی بود که فکر می کردم،آنقدر سنگین که نفسم به شمار افتاد ولی با این حال از رو نرفتم و سعی داشتم با هل دادن آن را توی ماشین جا بدهم و در این حین او با پنجه های قوی و قدرتمندش از راه رسید و چمدان را مثل پر کاهی بزداشت و داخل ماشین جا داد. تازه فهمیدم که نه تنها دلم خواستار واست بلکه از هر نظر به او نیاز دارم تا تکیه گاهم باشد باشد و با خود گفتم:«یعنی می شه روزی وسام با ایین همه حسنی که داره مال من بشه؟» و صدای مردانه او اجازه ندادبیشتراز این با خودم باشم گفت:

-خانم کوچولو!قبول کن کار هرکس نیست خرمن کوفتن.

ناخودآگاه از ضرب المثلی که عنوان کرد لبخند بر لب آوردم چون حق را به او دادم.

او با احترام خاصی در ماشین را برایمان باز کرد و وقتی من و عزیز جون نشستیم در را بست بعد پشت فرمان قرار گرفت.همانطور که حدس می زدم تا خود مهرآباد ترافیک سنگینی بود و من بادلشوره مدام به ساعتم نگاه می کردمکه مبادا از پرواز جابمانیم و درست 40دقیقه مانده به پرواز به فرودگاه رسیدیم.وسام بدون معطلی چرخ دستی آورد و وسایا را روی آن جا داد وبا شتاب به سوی ترمینال 4 پرواز آسمان رفتیم.توی فرودگاه هم غلغله و هیاهوی غجیبی به پا بود که مرا به هیجان آورد.

وسام هنگامی که بارها را تحویل باربری داد تازه خیالش آسوده شد.کارت پرواز را به دست من داد و با لبخند کجی که گوشه لبش نشسته بود گفت:

-خدا رو شکر به موقع رسیدین امیدوارم که سفر بی خطری داشته باشین و به شما کنار خانواده خوش بگذره لازمه پیشاپیش سال جدید رو به شما تبریک بگم و آرزوی سالی پربار و آرزوی سالی پربار و پر از موفقعیت برای شما دارم.لطفا ما رو هم دعا کنید.

عزیز جون گفت:

-الهی خیر ببینی پسرم،محتاجیم به دعای شما.

من هم در حالی که دلم گرفته بود و هنوز نرفته دلتنگش بودم گفتم:

-واقعا نمی دونم چطور از شما تشکر کنم خیلی زحمت افتادین.

-چه زحمتی گفتم که وظیفه اس.

عزیز گفت:

-بزرگی شما رو می رسونه پسرم انشالله عروسیت جبران کنیم.

نگاه خیره اش را به من دوخت و از ته دل گفت:

-ایشالله.

آنقدر ایشالله را محکم و کش دار عنوان کرد که من و عزیز جون خندیدیم.در فرصت باقی مانده عزیز روی صندلی نشست و تمام حواسش به اطراف بود.وسام در این فرصت نگاهم کرد و گفت:

-کوچولو دیدی همراهی من نیاز بود.

نمی دونم چرا از شنیدن حرفهایش برآشفتم و احساس کردم بر من منت می گذارد.سرم را بالا گرفتم و با صدایی که از خشم دورگه شده بود گفتم:


romangram.com | @romangram_com