#عشق_و_یک_غرور_پارت_74
بهت خوش میگذره.
-آهان،بله یادم نرفته.چشم سعی میکنم برنامه ریزی کنم حالاتا اون موقع ببینم چی میشه.
-نه،دیگه نشداین تفریح یه روزه رو من ترتیب دادم تا قدری استراحت به خودمون داده باشیم.
سری تکان دادم وموافقتم رااعلام کردم.وسام هم که همچنان مهر سکوت بر لب داشت از سخن آخرم لبخندی
محو بر گوشه لبش ظاهر شد آن را نادیده گرفتم واز ماندانا به خاطر این که به فکرم بوده وفراموش نکرده
تشکرنمودم ولی وسام را نادیده گرفتم چرا این که او هم در طول راه به من اهمیت نداد وبه نوعی بی اعتنایی
کرده بود.
پس از ترک آن دو سریع به کلاس رفتم.عصر،هنگام خوردن عصرانه صدای زنگ آیفون بلند شد.رو به عزیز
گفت:
-یعنی کی میتونه باشه؟
با همان حال کنجکاو به سمت آیفون رفتم و دکمه را فشار دادم.درب سالن را گشودم با دیدن ماندانا که شاد و
سرخوش به سویم گام بر می داشت به سویش رفتم و او را درآغوش فشردم.با زیرکی زیر گوشم نجوا کرد:
-مادر بزرگت خونه است؟
-آره،چه طور مگه؟دیروز عصر برگشته.
در حالی که شانه هایم را به سمت خودش می فشرد گفت:
-دلم براش تنگ شده اومدم اونو ببینم.
قدر شناسانه گفتم:
-وای ماندانا جون تو چه قدر با محبتی
و در دل با خود اندیشیدم:"چه قدر تفاوت بین این خواهر وبرادره.مانی این طور و اون آن قدر خشک و
بی احساس"اندیشه ای را که گذرا به ذهنم راه یافته بود پس زدم و او را به اتاق عزیز راهنمایی کردم.عزیز
romangram.com | @romangram_com