#عشق_و_یک_غرور_پارت_72

عزیز با لحنی قدر شناسانه گفت:

-نه پسرم،برو خدا به همرات.امروز به موقع کمک کردی ایشالله خیر از جوونیت ببری.

پس از رفتن راننده به کمک عزیز رفتم ودر درآوردن وسایل همراهش به او کمک کردم که عزیز گفت:

-شیواجون،ساکم رو بر میدارم،تو اون چمدان بزرگه رو بگیر که مادرت کلی سوغاتی برات فرستاده.

با شادی روبه عزیز گفتم:

-خوب تعریف کن عزیز جون،از شیراز و آدماش بگو واز آب و هواش.همه خوب بودن؟

-مادر جون چقدر عجله داری!صبر کن برسیم یکم استراحت کنم همه چی رو برات میگم.می دونی که من

دل ودماغ تفریح نداشتم عزیزم.

آن شب ساعت ها در کنار عزیز از هر دری سخن گفتیم.در آخر هم عزیز از چمدانش یک بلوز طراحی شده

خارج و با لبخندی زیبا ودلنشین گفت:

-ازاین بلوز دو نمونه گرفتم یکی مال توئه یکی دیگه هم برای ماندانا جون خریدم،ببین خوشت میاد.

-البته،خیلی هم خوش سلیقه و خوش رنگ انتخاب شده.وای عزیز!از این که به فکرم بودی ممنونم.

گونه ی نرم و چروکیده اش را بوسه ای نواختم و در دل از اینکه عزیز جون برای ماندانا خرید کرده بود

خشنود شدم وبا خود گفتم:"به طور حتم از اینکه عزیز به فکرش بوده ذوق زده میشه."

***

صبح زود با صدای زنگ ساعت کوکی از رختخواب جدا شدم و ضمن مرتب کردن اتاقم و خواندن نماز که

قدری هم از زمانش گذشته بود،مانتو پوشیده وبا گرم کردن یک لیوان شیر آن را نوشیدم و با احتیاط به اتاق

عزیز جون نزدیک شدم.او را همچنان خفته دیدم.شب قبل دیر به بستر رفته و از طرفی خستگی مسافرت

موجب شده بود که بیشتر به استراحت بپردازد.با لبخندی رضایت بخش وقلبی مالامال از شور به سمت درب

خروجی رفتم.هنوز مسافتی را طی نکرده بودم که با صدای بوق ماشینی به سمت صدا برگشتم وبا مشاهده


romangram.com | @romangram_com