#عشق_و_یک_غرور_پارت_69

-بسیارخوب،کاریه که شده و آبیه که ریخته،ولی توروخدا نرگس دیگه ازاین کارها نکن،اصلا"دوست ندارم پسرهای دانشگاه شماره ام رو دست به دست کنن،فهمیدی؟

-البته،قسم می خورم آخرین باریه که همچین اشتباهی رومرتکب شدم.خیالت راحت دیگه هم چین اشتباهی رو تکرارنمی کنم.

-نرگس جان،توتنها دوست صمیمی ام توی دانشگاه هستی،طبیعیه دیگران فقط به وسیله ی تو بخواهند به من نزدیک بشن.

پس ازشنیدن سخنان او سخت به فکرفرو رفتم.آن قدراین روزها سرگرم درس و تحقیق درمورد پروژه بودم که هیچ موضوعات دوروبرم توجه نداشتم یعنی تا آن روزاصلا"به اردشیری فکرنمی کردم.اوبرایم مثل دانشجوهای دیگرپسربود؛لذا درمورد ویژگی او کمی دقیق شدم اما هرچه به مغزم فشارآوردم موفقنشدم جزویژگی های ظاهریش چیزی به خاطربیاورم.اوجوانی خوش پوش و خوش و تیپ و قیافه بود؛درکل یکی ازدانشجویان کوشای دانشکده به حساب می آمدوهرکسی درمسائل تحقیقی یا درسی به مشکل برمی خورد ازاو مشورت می گرفت.خیلی پرمسئولیت و نمونه و کوشا بود،ولی ازاین که شماره ام را ازنرگس گرفته و با خودم روبه رو نشده بود برایم جای کاوش داشت.به خاطردارم اکثرکنفرانس های اخیررابه عهده می گرفت و درسخنرانی ها بیانی محکم و چهره ای مصمم داشت و استادان برایش احترام زیادی قائل بودند.

دوساعت باقی مانده با چشم برهم زدنی گذشت.دفاتروجزواتم را ازروی میزبه آرامی جمع کرده و داخل کیف دیپلماتم قراردادم.تا دم درخروجی دانشکده نرگس مغموم و سربه زیر بود.شانه هایش را با ارامش لمس نمودم:

-نرگس جون!چی شده؟هنوزازبرخوردم ناراحتی؟

-نه،ازحماقت خودم عصبی و کلافه ام؛توکه گناهی نداری،اگه من جای تو بودم شادی بدترازخودت با این موضوع برخورد می کردم.

با تبسم دستانش را گرفتم و اورا متوجه خود ساختم.با چشمان سبزخوشرنگی به چهره ام چشم دوخت:

-باورکن توروبخشیدم و ازت دلخورنیستم.وقتی خوب فکرمی کنم می بینم تو حق داشتی شماره ام رو به این آقا بدی.

با دهان بازوحیرت زده به دهانم چشم دوخت:

-چی می گی شیوا!یعنی تو هم اونو پسندیدی؟

-کی گفته کاراقای اردشیری با من درمورد علاقه و این طورمسائله،شاید موضوعی خاص مدنظرش باشه.

-پس چرا الان بهم می گی؟این جورکه معلومه ازکارم اون قدر ها هم ناراحت نیستی و عقیده ات تغییرکرده.

-بیشتربرمیگرده به شخصیت این اقا.ازاون جایی که اون ازجوونای موفق دانشکده به حساب میاد و اخلاق جوانان تازه به دوران رسیده رو نداره مطمئنم اون کسی نیست که بخواد با آبروی من بازی کنه.کسی چه می دونه شاید کارش به نفعم باشه.

لحظه به لحظه چهره ی نرگس شکوفا و بشاش ترازقبل می شد.ناگاه مرا درآغوش فشرد و گونه ام را به نرمی بوسید و گفت:

-خوشحالم شیواجون که منو بخشیدی و ازم رنجشی به دل نداری.

دستان یخ زده اش را فشردم و ازاو خداحافظی کردم.برفی که ازشب قبل باریده بود اینک خیابان ها را تبدیل به یخبندان کرده بود و راه رفتن برروی آن کمی مشکل به نظرمی رسید.ازاین رو خیلی محتاطانه حرکت می کردم.

بعضی ازماشین ها زنجیرچرخ به چرخهایشان وصل نموده بودند.

پس ازاین که به خانه رسیدم مانتورا ازتن خارج نموده و پالتورا کناربخاری قراردادم.ازاین که تا چندساعت آینده عزیزبه خانه برمی گشت درپوست خود نمی گنجیدم.زیرلب مشغول خواندن آوازی شاد شدم و درهمان حال صدای زنگ تلفن برخاست،گوشی را برداشتم.صدای شاد ماندانا چون موسیقی روح نوازی به گوش رسید:

-سلام شیواجان،چه طوری دختر؟مارونمی بینی خوشحالی؟


romangram.com | @romangram_com