#عشق_و_یک_غرور_پارت_61

لبخندی گرم بر چهره اش زدم:

ــ البته سال سوم دبیرستان تا وقتی که دیپلم بگیرم مرتب ماشین مادر زیر پایم بود اون طفلی فقط زمانی که خرید هفتگی منزل رو انجام می داد، ماشینش رو از من می گرفت تا به کارهای ضروریش برسه.

ــ چه سر نترسی داری دختر! بدون گواهینامه پشت فرمان نشستن جسارته.

ــ همش یه سال بدون گواهینامه پشت فرمون بودم در عوض حالا دست فرمونم حرف نداره.

ساعت های پر تلاش درس معماری و طراحی را پشت سر گذاشتیم، در واقع استاد از ما خواست تا روی اولین پروژه ای که خودمان پیدا کردیم طرحی از خانه یا مغازه یا پارک، هر چیزی که نمایی جزئی از معماری در آن باشه دو به دو یا چند نفره. ابتدا با طرحی زیبا و هماهنگ و سپس با پشتکار به کمک همدیگر انجام دهیم. وقتی ساعت های کلاسمان یکی پس از دیگری به اتمام رسید نرگس نا امید گفت:

ــ وای شیوا! الان چی کار کنم؟

ــ فکر کردن ندارهع و غم هم معنی نداره دنبال یه خونه خرابه ای، تعمیر مدرسه ای، پارکی یا حتی مهد کودکی قدیمی و ویرانه بگردیم و آن را به سبک مدرن و جدید معماری کنیم.

کلافه جواب داد:

ــ خانم عقل کل، اونو که خودم هم می دونم ولی پیدا کردن چنین جایی وقت می بره. تو این فصل سرد و یخبندان تقریبا غیر ممکنه.

سری تکان دادم و سخنانش را تایید کردم:

ــ البته اگه به خاطر داشته باشی استاد گفته پایان ترم بایست این پروژه رو تحویل بدیم، پس لازم نیست از حالا ماتم اون موقع رو بگیری. از همین الان من و خود تو جویای مکانی خرابه و قدیمی باشیم و از اون چه تو نقشه برداری آموزش دیدیم روی طرح جدید پیاده کنیم.

نر گس با احتیاط زیر چشمی نگاهم کرد و آرام گفت:

ــ شیوا جون! اگه امید هم تو این کار کمکمون کنه ایرادی داره؟

ــ اولا کار درستی نیست از اون کمک بگیریم، در ثانی امید با دانشجویان پسر دنبال سوژه ی خاص خودش خواهد بود، من و تو باید به فکر خودمون باشیم البته استادمون اون قدرها سخت نگرفته، می تونیم طرح مدرن رو روی ماکت انجام بدیم.

نرگس با شوق گفت:

ــ درست می گی، این طوری زحمت پیدا کردن مکان مناسب و هزینه های سنگین هم به عهده ی ما نمی افته الحق عقل کلی دختر!

به سر دو راهی رسیدیم اون باید به خوابگاه می رفت و من هم به سمت خانه. نزدیکی های خانه بودم که ناگهان صدای ترمز شدیدی مرا متوجه ماشین وسام نمود. لحظه ای با سکوت پشت فرمان با نگاهی خیره به نظاره نشست.

از دست نگاه های گرم و سوزانش به تنگ آمده بودم چند با رخواستم همان برخوردی که با ماندانا دارم با او هم داشته باشم ولی هر بار با رفتار از پیش تعیین نشده اش رو به رو می شدم و خودم را خوار و خفیف در برابرش می دیدم. سرم را برگرداندم و کلید را از داخل کیفم خارج نمودم. آن چنان دستانم کرخ و بی حس شده بود که قدرت چرخاندن قفل در برایم دشوار بود، گویا با سرمای زمستان قفل در سفت و سخت تر شده بود، از این که کلید در قفل پیچانده نمی شد اندیشیدم به خاطر دستکش های چرم می باشد، از این رو آن ها را از دستم در آوردم و مجددا برای گشودن تلاش کردم. نه خیر! مثل این که داخلش را سرب کارگذاشته بودند، از طرفی آن چنان دستانم قرمز و برافروخته شد که ناچار با بخار دهان به گرم کردن آن پرداختم.

صدای گرم و دلشین وسام در آن کشمکش مرا متوجه خودش ساخت:

ــ اگه حمل بر گستاخی نمی دونید کلید رو بهم بدین شاید بتونم کمکتون کنم. بی اختیار به چهره ی عادی و بدون تمسخرش چشم دوختم و مستاصل کلید را در دستان پهن و مردانه اش قرار دادم. با یک چرخش سریع قفل در باز شد. با شوق گفتم:


romangram.com | @romangram_com