#عشق_و_یک_غرور_پارت_128
با دستپاچگی گفتم:
ــ نه، شما اشتباه می کنید می بایست تو این فاصله خونواده ام رو شناخته باشی. اونا کاملا برخوردشون منطتقیه و هیچ شک و سوء ظنی به شما یا من ندارن.
سری تکان داد و با همان لحن ادامه داد:
ــ سخنان شما کاملا درست و به جاست، از نظر من اونا انسان های فهمیده و با سواد و با کمالاتی هستن ولی من در جایگاهی هستم که هیچ مایل نبودم خدای ناکرده برای خونواده ی گرامیتون سوء تفاهمی به وجود بیاد یا حتی باور کنن که علاقه ای بین من و شماست.
پس از اتمام سخنانش با دقت و موشکافانه به من خیره شد. از گفته های پایانی اش آن چنان نیشتری به قلبم نشست که برای لحظه ای کوتاه احساس تهوع بر من عارض شد. در همان لحظه ماندانا به نجاتم آمد و با لبخندی ملایم بر لب گفت:
ــ وسام! بهتره حرکت کنیم پروازمون رو اعلام کردن.
وسام با لحنی تمسخر آمیز ماندانا را نگریست و گفت:
ــ بالاخره صحبت جناب عالی تموم شد! آخر اون گوشی بدبخت از دستت می سوزه.
ماندانا به شوخی شکلکی در آورد و به سمتم آمد:
ــ خوب، شیوا جان، دیگه رفع زحمت می کنیم. دیدار بعدی ما تو تهرون. با چهره ای منگ و افسرده او را در آغوش کشیدم و ناخودآگاه قطرات اشک از چشمانم جاری گشت. در حالی که شانه هایم را نوازش می داد گفت:
ــ تو رو خدا گریه نکن که اشک منم الآنه سرازیر می شه.
از سخنش به زور لبخندی بر لب آوردم. وسام دستمال کاغذی معطری به سویم دراز نمود و با چشمانی ملتهب گفت:
ــ به زودی همدیگه رو می بینید، پس روحیه تون رو بیخود خراب نکنید. نگاه بی قرارم بدرقه ی راهشان شد. هرگز ماندانا به این حقیقت نمی رسید که اشکهایم به چه دلیل از گونه هایم جاری گشت، در واقع از حماقت و زود باوریم اشک حسرت بر چهره ام نشست. هنوز چند دقیقه ای از رفتنشان نگذشته بود که به سوی ماشینم رفتم و پس از روشن کردن آن پا روی پدال گاز فشردم و از آن محیط به نوعی خفقان آور گریختم. با یاد آوری چهره ی آرام بخش عزیز جون به سمت خانه ی خاله فرزانه حرکت کردم. چند روزی که عزیز جون ناخوش احوال بود ماندانا و وسام یکی دو بار به عیادتش رفتند و احوالش را جویا شدند. گاهی میگرن های عصبی اش عود می کرد و موجب زمین گیر شدن او می گشت. وقتی خاله و دختر خاله هایم را دیدم کمی از تشنج وجودم کاسته شد چون آن ها روحیه ای بذله گو و با نشاط داشتند و هر آدم افسرده ای را بر سر ذوق و شوق می آوردند. تاشب کنارشان ماندم و هنگام برگشت، عزیز جون را با خود به منزلمان آوردم.
فصل 11
روزهای پایانی فصل تابستان خیلی سریع تر از آن چه تصور می شد سپری گشت فصل پاییز و اول مهر از راه رسید. پس از گذشت چند روز مجددا به همراه عزیز راهی تهران شدیم. از آن جایی که تقریبا سه ماه خانه را تنها رها کرده بودیم. حیاط ، آن تمیزی سابق را نداشت. پس از این که ساک ها را به اتاق منتقل نمودم شروع به تمیزی خانه و حیاط کردم. تا چند ساعتی وقتم صرف شست و شوی محیط دور و برم شد. عزیز هم بیکار ننشست و با روشن نمودن اجاق گاز یک چای تازه دم و لب سوز درست کرده و پس از فارغ شدن از کار برای استراحت روی کاناپه دراز کشیدم. عزیز با لحنی دلسوزانه گفت:
ــ امروز خیلی خسته شدی عزیزم؟ بهتر نبود تمیزی خونه رو به فردا موکول می کردی؟ چند ساعت رانندگی و وقت رسیدن هم...
میان حرفش دویدم:
ــ نه عزیز جون، اون قدر خاک روی وسایل اتاق ها و سالن نشسته بود .
که آدم رغب نمی کرد بشینه. در ثانی از فردا درسای دانشگاه شروع میشه و فرصتی برای این جور کارها نمی مونه.
romangram.com | @romangram_com