#عشق_و_یک_غرور_پارت_124
- این مکان تنها جاییه که هیچ وقت تغییر خاصی تو اون دیده نمی شه. ولی اگه مشتاق دیدار حافظیه باشید من حرفی ندارم.
تا رسیدن به مقصد سکوت بینمان ادامه یافت. پس از پیدا کردن جای پارکی مطمئن از ماشین پیاده شدیم و به سمت باغ زیبای حافظیه و مقبره ی متبرک حافظ گام برداشتیم. با تعجب می دیدم که وسام به فکر فرو رفته با خود اندیشیدم: «چه موضوعی سبب شده که او این چنین تغییر رفتار بده؟!»
سر مزار حافظ فاتحه ای قرائت کردیم و از عکاس دوره گردی که درآن حوالی قدم می زد خواستیم از ما عکس یادگاری بگیرد. پس از انداختن چند قطعه عکس با دیدن چهره ی خود خنده ی سرخوشانه بر لبانمان نقش بست و هر یک در مورد چهره ی خود اظهار نظری کردیم. وقتی با ماندانا گرم خنده و گفتگو بودم به طور اتفاقی نگاه گرم و سوزان وسام را خیره بر خود دیدم که با چشمان نافذ و سیاهش کنجکاوانه به من خیره شد. از حالت چشمانش تمامی وجودم به لرزه افتاد و کاملاٌ دستپاچه شدم به طوری که ماندانا با نگرانی دستانم را گرفت و گفت:
- شیواجان! اتفاقی افتاده؟ رنگت یهو مثل گچ سفید شد.
در حالی که سعی می کردم او بویی نبرد گفتم:
- اشتباه می کنی من حالم خوبه!
ماندانا ناباورانه شانه هایش را بالا انداخت و سکوت کرد. در آن لحظه شانس با من یار بود که وسام در فاصله ای نسبتاً دور ایستاده و متوجه تغییر حالتم نشد در غیر این صورت نزدش رسوا می شدم و راز دلم برملا می گشت.
پس از خارج شدن از حافظیه با پیشنهادم آن دو پذیرفتند که برای استراحت به خانه برگردیم.
شام را با شوخی و خنده های نسیما به صرف رساندیم و تا آخر وقت نشستیم. هنگام خواب آن ها را به سوی یکی از اتاق ها که مخصوص مهمان بود راهنمایی کردم. اتاق نسبتاً بزرگی بود که درخود سه تخت بسیار راحت را جای داده و دارای سرویس بهداشتی بود و تقریباً یک سوییت کوچک بود.
ماندانا با شوق گفت:
- وای، چه اتاق دلباز و زیباییه!
با لبخندی بر لب گفتم:
- این جا در واقع واسه مهمونای شهرستانی و اقوام دور ساخته شده و این فکر پدر بود که هنگام ساختن این خونه این جا رو طراحی کرد و پیشنهاد ساخت اون رو به معمار داد، امیدوارم شما هم احساس راحتی کنید.
به سمت سرویس بهداشتی رفته و با اشاره ادامه دادم:
- اگه نیاز به دوش گرم داشتید بهتره از دوش این جا استفاده کنید.
ماندانا در حالی که با نگاهی حیرت زده وسام را می نگریست گفت:
- آفرین! چه معماری دقیقی اصلاً فکرش رو نمی کردم. ابتدا که وارد اتاق می شی اول کوچیک به نظر میاد اما ... واقعاً اتاق قشنگیه.
وسام به خواهرش نگاه کرد و گفت:
- مانی! بهتره بیشتر از این مزاحم شیوا خانم نشیم و اونو راحت بذاری.
امروز واسه خاطر ما خیلی به دردسر افتاده.
romangram.com | @romangram_com